#بادیگارد_پارت_40
ول کردم و رفتم توی اتاق پرو. از بین لباس ها دو تا انتخاب کردم. یکیش که تقریبا پوشیده تر بود و بیشتر ازش خوشم اومد و اون یکی هم که کوتاه و تا کمر لخت بود. بادیگارد وقتی لباس رو دستم دید اخم کرد و روشو برگردوند. هه, به درک. حالتو میگیرم غول بیابونی.
روز عروسی افسانه هم رسید. خودمو توی خونه آرایش کردم و موهامو درست کردم.
لباس کوتاهم رو پوشیدم, با کفشای پاشنه بلند. به خودم توی آینه نگاه کردم و توی دلم گفتم آوا چیکار کردی؟ امشب همه پسرها واست ضعف میکنن. با این حرفام پقی زدم خنده, چه پپسی واسه خودم باز میکردم. ولی بادیگارد چی؟ اونم دلش واسم ضعف میره؟ اصلا نگاهم میکرد؟ اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟ بره به درک.
رفتم بیرون بابا داشت نگام میکرد و زیر لب یه چیزایی میگفت. خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم, اما نمیخواستم امشب اعصابم بهم بریزه. وقتی رسیدیم عروسی, زود رفتم توی یکی از اتاقا و لباسمو عوض کردم و لباسی که خودم پسندیده بودم رو پوشیدم. رفتم بیرون که پر بود از دختر پسرهای جور وا جور. یه لحظه از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که یکی دستمو گرفت, برگشتم بهار بود.
من: وای بهار تویی.
بهار: من باید بگم وای, دختر محشر شدی.
من: مرسی عزیزم, ولی نه بیشتر از تو.
کامی: شما دخترها باز دل و قلوه دادنتون شروع شد؟
به سمت صدا برگشتم, کامی کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و با کروات آبی کمرنگ تنش بود.
من: او لا لا, عجب چیزی شدی تو جیگر. ترکوندی.
کامی: میدونم, هرکیو که دیدی اینجا غش کرده بدون از خوشتیپی منه.
من: نه بابا, اون از بو گندته. میخواستی یه عطری بزنی خو، زدی بچه های مردمو کشتی.
بهار پقی زد خنده. کامی چشاش رو باریک کرد.
کامی: فسقلی, همه آرزوشونه پیش من بشینن که فقط از بوی عطر بدنم فیض ببرن. مشکل از تو نیستا, از دماغ عملیته.
من: دماغ خاله ت عملیه.
کامی: اه اه, بهار ببین داره به مامانت بی احترامی میکنهها.
بهار: به مامان من چرا؟
romangram.com | @romangram_com