#بادیگارد_پارت_39
من: داغه بخورید شاید گلوتون بهتر شه.
بادیگارد نگاهم کرد و خیلی خشک گفت: ممنون.
ایششش, انگار کیه؟ پسر شاه پریون؟ خوبه دلمم واسش سوخته و اینجوری رفتار میکنه. شاید فکر کرده چونکه حالا صیغه هم هستیم دارم واسش میمیرم. مرتیکه عوضی.
بلند شدم و رفتم پیش دوستام نشستم. کلاس بعدی که تموم شد, زود از بچه ها خداحافظی کردم.
بهار: کلاس بعدی چی؟ نمیمونی؟
من: نه, برم خونه یکم خسته م.
بهار یه نگاهی به من, بعد به بادیگارد کرد و گفت: باشه. مراقب خودت باش.
وقتی رسیدم خونه, زود رفتم توی اتاقم و به صغری خانم گفتم که خسته م و میخوام بخوابم. از صداشون فهمیدم که صغری خانم براش سوپ و قرص برده که بخوره.
عروسی دوستم نزدیک بود و میخواستم لباس بخرم. همراه بهار و البته بادیگارد رفتیم بازار. جالب بود که بادیگارد با بهار حرف میزد و بعضی مواقع لبخند میزد. من که هروقت دیدمش همش اخمو بود. چندتا لباس انتخاب کردم و خواستم برم پرو کنم که صداشو از پشت سرم شنیدم.
بادیگارد: خانم پرند, پدرتون گفتن که بهتون بگم لباس های پوشیده بگیرید.
یه نگاه عصبی بهش کردم.
من: مگه من به آقای پرند میگم که چی بپوش چی نپوش که ایشون به من امر و نهی میکنن؟
romangram.com | @romangram_com