#بادیگارد_پارت_30
من: نه, چطور؟
کامی: هیچی, فقط یه کدو سبز شده رو پیشونیت. اگه عمل زیبایی خواستی بیا به خودم بگو, با یه چاقو کدو رو میبرم, بعدش تیکه تیکش میکنم و باهاش خورشت درست میکنم. به به چه خورشتی بشه.
خندیدم، کامی دست کشید به موهام و گفت: آوا، دفعه دیگه از این غلطا نکنیا که مجبور میشم خودم مثل صدام دارت بزنم.
من: نمیتونی.
کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوبم میتونم.
من: آخه پنکه میمیره.
کامی: خوب منم همینو میخوام, که پنکه بیفته روت و تو بر اثر ضربه مغزی بمیری.
من: کامی, بچه های کلاس که چیزی از خودکشیم نمیدونن؟
کامی: نه, به همه گفتیم که تصادف کردی و به سرت ضربه خورده.
من: آره خوب کردید, مرسی.
در اتاق باز شد و میلاد اومد تو. تا قیافشو دیدم شوکه شدم. یکم ریش در آورده بود, زیر چشمش گود افتاده بود و رنگش پریده بود. اومد نزدیکم و محکم بغلم گرفت و شروع کرد به بو کردنم. بعد از مدتها توی بغلش بودم و حس خوبی داشتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.
میلاد: آوا, با ما چیکار کردی تو دختر؟ چرا این کارو کردی؟
من: دیگه طاقت ندارم میلاد, دیگه کم آوردم. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.
میلاد: دیوونه, تو باید قوی باشی. همونجور که مامان یادمون داده. فکر میکنی مامان با این کارهای تو خوشحال میشه؟ مامان میخواد که ما قوی باشیم.
صورتمو گرفت توی دستاش و اشکهامو با نوک انگشتش پاک کرد.
میلاد: ببخشید من کوتاهی کردم, قول میدم همیشه هواتو داشته باشم و هیچی برات کم نذارم.
من لبخند زدم و گفتم: مرسی.
فرداش مرخص شدم و رفتم خونه. دم در خونه گوسفند سر بریدن. صغری خانم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم مراقبت میکرد. من و بادیگارد توی این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.
romangram.com | @romangram_com