#بادیگارد_پارت_25
با بهار از اتاق بیرون رفتیم, بادیگارد دم در بود.
من: خوب بهار جون ممنون که اومدی, خیلی خوشحال شدم. یکم دلم باز شد.
بهار: خواهش میکنم عزیزم.
من: ببخشید که نمیتونم تا دم در همراهت بیام, میدونی که یکم حالم بده.
بهار: نه عزیزم اشکال نداره. پس میبینمت. فعلا
من: خدافظ
رفتم توی اتاق, درو قفل کردم و زود رفتم سمت دستشویی. طناب رو محکم به سنگ دستشویی بستم و کم کم از پنجره بیرون رفتم. با هر بدبختی که بود خودم رو از پنجره رد کردم و رفتم پایین. پشت درخت قایم شدم, باغبونمون داشت گلها رو آب میداد. آه عجب گیری افتادم.
آماده شدم, تا روشو اونور کرد زود دویدم سمت ماشین, پشت ماشین قایم شدم. وقتی باز دیدم حواسش نیست زود پریدم توی صندوق عقب و آروم درو بستم. بهار هم زود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یکم که رفت ماشین ایستاد و اومد در صندوق عقب رو باز کرد.
بهار: تو آخر یه بلایی سر خودم و خودت میاری. یا خودت رو خفه میکنی, یا بادیگاردت سر منو میبره.
من: غلط کرده سر تورو ببره, خودم سرشو میبرم. بعدشم نه بابا, بادمجون بم آفت نداره, مثل گربه هفت تا جون دارم.
بهار: بگو ماشالا, حالا خودتو چشم میزنی میترسم یه چیزیت شه.
وقتی رسیدیم سر قرار, باز مسخره بازیهای کامی شروع شد و شروع کرد به شعر خوندن. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم.
شب که رفتم خونه, دیدم بابام و میلاد منتظرمن.
من: سلام صغری خانم, خوبید؟
romangram.com | @romangram_com