#بادیگارد_پارت_23

من: مامانی، چایی میخوری؟
صغری: آره مادر، دستت درد نکنه. برای سرگرد جان هم بیار.
خودمو زدم به نشنیدن، دوتا استکان گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون.
من: مامانی گفتید چایی میخواید؟
صغری: آره مادر، گفتم که برای جناب سرگرد هم بیار.
من: آاه، نشنیدم.
صغری: خوب پاشو برو یه استکان دیگه بیار.
من: الان جای حساس سریاله.
صغری: خوب استکان منو بده به سرگرد من میرم برای خودم میارم.
تا اومد بلند شه دستشو گرفتم.
من: آاه، مامانی. میرم خوب.
رفتم استکان آوردم و گذاشتم توی سینی.
صغری: مادر پاشو به سرگرد چایی تعارف کن.
من: دارم سریال میبینم.
صغری: خیلی خوب، پس خودم بلند میشم.
بهش نگاه کردم که دیدم داره لبخند میزنه.
من: خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیدا. چشم چایی هم تعارف بادیگاردمون میکنم.

از عمد روی کلمهٔ بادیگارد تاکید کردم و چایی رو گذاشتم روی میز کنارش. پررو حتی تشکر هم نکرد.
*****
یک هفته گذشت و کارمون همین بود. دیگه هر روز موقع سریال زودتر از من میرفت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست.
نشسته بودم که بهار زنگ زد و گفت که قراره با بچه های کلاس بریم بیرون.

romangram.com | @romangram_com