#بلو_پارت_76


-کدوم صبح؟ ما که صبح رسیدیم خونه....

«رضا جدی و خشک نگام کرد و مظلوم نگاش کردم، تلفن خونه به صدا دراومد، رضا رفت طرف تلفن ولی با اصطکاکی نگاهشو ازم گرفت!»

رضا-بله بفرمایید...شما؟!!!

«برگشت منو نگاه کرد و با مکث گفت:»

-پگاه از پسر خاله ات خبری داری؟

«به جای اینکه جواب رضا رو بدم گوشیمو از توی جرز تشک مبل بیرون کشیدم و دیدم خاله هفده بار تماس گرفته و منو گوشیم روی سایلنت بوده. یعنی هوشیار خونه نرفته؟! رضا تا صدام کرد گوشیمو سریع پشتم بردم و به رضا نگاه کردم.»

رضا- خبر داری یانه؟

«شونه امو بالا دادم:» نه!

رضا-خبر نداره....نمیتونه بیاد پای تلفن.

«از هول خاله خواستم بلند بشم در حالی که میگفتم:» نه داداشی میام.

رضا دستشو به معنی بشین" تکون داد و جدی تر گفت:

-پگاه چرا باید از پسر شما مطلع باشه؟

طاهر و ارسلان از توی اتاق بیرون اومدن و با چشمای درشت شده بهشون نگاه کردم، ارسلان به سمتم اومد و آروم گفت:»

romangram.com | @romangram_com