#بلو_پارت_73


«یکه خورده به جای اینکه به رضا نگاه کنم به ارسلان نگاه کردم و ارسلان با نگاه و سر گفت:» بگو دیگه.

«شاکی تر نگاش کردم و رضا گفت:» چرا به ارسلان نگاه میکنی؟ مگه ارسلان زده؟

«ارسلان با تعجب و شِکوه و شکایت گفت:» من؟! من غلط بکنم، بزنم که اونجا...

«رضا برگشت به ارسلان یه جوری نگاه کرد که ارسلان حرفشو خورد و سرشو به زیر انداخت، برگشت و تا به من نگاه کرد سریع گفتم:»

-به باباجون خبر نمیدید؟

رضا با سکوت نگام کرد، از این رفتاراش متنفرم! به ارسلان نگاه کردم که با اخم به من خیره شده بود. چشمامو براش گرد کردم که بفهمه منو از دست سوال و جوابای رضا نجات بده ولی به علی چپ زده بود. حرصی نگاش کردم و رضا گفت:

-پات چیشده؟

«شونه ام از صدای بم و کلفتش بالا پرید و تا اومدم به ارسلان نگاه کنم گفت:» به من نگاه کن.

-ای بابا، داداش رضا چرا بازجویی....

رضا-بازجویی نیست، دارم سوال میکنم! به آدم یه تیکه سنگ میدن میگن الماسه، امانته، حواست بهش باشه تا صاحبش بیاد بگیره، نمیشه چشم از الماس برداری! هی جیبتو چک میکنی هی می پایی نگاش میکنی که از زرق و برقش کم نشه، چه برسه به اینکه یه انسانو بهت امانت بدن! یه دختر هم خون و هم ریشه اتو، سنگ که ارزش نداره! هرچقدرم که تراش بخوره تهش سنگه. اما انسان انسانه! هرچی بهت نزدیک تر بار مسئولیتت بیشتر.

باز به ارسلان نگاه کردم، معنی حرفاشو نمیخواستم بفهمم، نه که نفهمما میفهمیدم اما نمیخواستم بفهمم. رضا به سمت ارسلان که داشت به من نگاه میکرد برگشت و گفت:

-برو پیش مادرجون

«وارفته گفتم:» عه!

romangram.com | @romangram_com