#بلو_پارت_70
از در بیرون رفت و مادرجون روی قلبش دست گذاشت و گفت:
-ای واااااای ای واااااای...
با هول گفتم:عه! مادر...مادرجون چیشد...عمـــــو عمــــــو...
طاهر بالاسر مادرجون اومد و دستشو گرفت و با هول گفت:
-مادر...مادر... ارسلان داروهاشو بیار.
ارسلان سریع رفت داروهای مادرو آورد و رضا ازش گرفت. یه زیر زبونی به مادرجون دادن و طاهر شروع کرد به باد زدنش. دستشو بوسیدم و با گریه گفتم:
-مادرجون....مادرجون چیشدی؟ توروخدا چیزیت نشه مادر...
«مادرجون بی جون گفت:» وای...وااای چی میگه این زن؟!
«با همون گریه و وحشت زدگی گفتم:» مادرجون به خدا من کاری نکردم.
ارسلان-اَه بس کن حالا بالا سرش فرت فرت داری اشک میریزی حالش بدتر میشه.
«به طاهر نگاه کردم و گفتم:» ببریمش دکتر.
«مادرجون بی جون و بی رمق گفت:» نمیخواد... نمیخواد...خوبم...خوبم...
رضا-خیله خب طاهر، مادرجونُ ببریم اتاقش استراحت کنه.
romangram.com | @romangram_com