#بلو_پارت_54
ارسلان-عه! داداش؟
رضا که نگاهش به من بود عینکشو روی بینیش تکونی داد و گفت:
-سلام، پگاه چش شده؟
طاهر-سلام، حالا بریم تو... بریم تو...
رضا کنار رفت و وارد حیاط خونه ی قدیمی باباجون شدیم، خونه ای که پدرامون همه همینجا به دنیا اومده بودن، خونه ای پنجاه سال ساخته که دور تا دورش باغچه بود وسطش حوض. هر طرف حیاط یه واحد قدیمی بود که متعلق به اعضای این خونه بود.
ساختمونی که دقیقا وسط خونه قرار داشت و از همه بزرگتر بود برای باباجون و مامانجون بود که دوطبقه بود و طبقه ی بالاش برای طاهر بود که با اینکه مجرد بود اما توی واحد خودش بود. سمت راست واحد باباجون خونه ی نوید و مادرش شراره بود. سمت چپ هم یه واحد دیگه بود که خونه ی ارسلان و رضا بود.
ماقبل زندان رفتن بابا هیچ وقت ساکن این خونه نبودیم چون مامان دوست نداشت خونه ی مشترک داشته باشه ولی من توی بچگی همیشه دوست داشتم بیایم پیش باباجون اینا. اما بعد اون اتفاق و قضیه ی زندان بابا و جریان مامان هر ازگاهی برای یکی دوماه پیش باباجون اینا میموندم و بعد خونه ی خاله میرفتم.
اینبار برای دو ماه بود که ازشون دور بودم؛ خب ترجیح میدادم آزادی داشته باشم. همسایه های خونه ی خاله کسی خبر نداشت که پدر من کجاست اما تو محل باباجون اینا آب میخوردی میفهمیدن. با این اوضاع و احوال.... یعنی به زودی سیری از آبرو ریزی اتفاق میوفته.
ارسلان منو روی مبل گذاشت و رضا هم کنار در ورودی ایستاده بود و با اون نگاه مرموز بهم خیره شده بود. نه غم نه شادی توی نگاهش مشخص نبود و نه سوال و جواب میکرد؛ نگاهشو از پام گرفت و به من نگاه کرد و سریع نمیدونم چرا گفتم:
-سلام.
رضا با تعجب کمتری نگام کرد و ارسلان پق زد زیر خنده و رضا گفت:
-افتادی؟
ارسلان-ژستش پاشو شکونده.
romangram.com | @romangram_com