#بلو_پارت_53


«لبشو گزید و آرنج باباجونو کشید و زیر لب گفت:» طاهر کولش کنه، ارسلان نامحرمه نمیشه که روی کول اون بپره.

باباجونم که توی باغ نبود گفت:

-ارسلان چرا نمیشه؟ این که چیزیش نیست.

مادرجون-وااای واااه میگم « با صدای خفه گفت:» نامحرمه نامحرمه.

باباجون-ول کن بابا نوریه، بچه ام پاش شکسته، تو داری نرخ تعیین میکنی، بیارش بابا بیارش....

ارسلان کولم کرد و طاهر زیر لب گفت:

-آدم نمیدونه خودشو بزنه، اینو بزنه، بگیره تک تک اون آدمایی که تو مهمونی بودنو پیدا کنیم بکشیم.

«مغز همه ی خانواده به یه جا وصل بود، دنیا رو رینگ بوکس میدیدن و مردمو حریف، بیوفتن به جون مردم و بزنند و بکشد و فحش بدند. ارسلان با صدای خفه گفت:»

-یعنی پگاه یه غلطی کردی که آدم هیچی غلطی نمیتونه بکنه.

سکوت کردم و در خونه باز شد و قامت رضا تو چهارچوب هویدا شد، گل بود به سبزه نیز آراسته شد!

رضا داداشِ ارسلان بود، همسن طاهر بود و نوه ی ارشد باباجون. این یعنی استغفرالله قران باباجون اینا، رضا یه شخصیت خیلی خاص داشت. کلا همیشه آروم بود اما با همون آروم بودنش هم خون به پا میکرد. در اصل کارگاه کوچیک بخاری ارسلان برای رضا بود اما رضا چون زیاد تهران نمیموند و همیشه میرفت انارور تو باغ میوه ی آقاجون دیگه سال ها بود کارگاهو ارسلان میگردوند.

رضا هم مثل ارسلان کیک بوکسینگ کار میکرد و کلی هم مسابقه داده بود که من اسم مسابقه هاشو نمیدونم اما چیزی که مهم بود اینه که این وسط فقط رضا کم بود که توی این هاگیر واگیر به تهران برگرده .مادرجون که به کل منو یادش رفت و به طرف رضا رفت و بهش چسبید.

مادرجون-مادر قربونت بره تو کی اومدی؟

romangram.com | @romangram_com