#به_همین_سادگی_پارت_16


حرف امیرعلی توی سرم چرخ می‌خورد و آرزوهام چه زود داشت دود می‌شد و به هوا می‌رفت. با سردی قطره اشک روی گونه‌م به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشم‌هام برای گریه.

با دیدن اشک‌هام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد.

-محیا جان!

امیرعلی می‌خواست من بگم نه و نمی‌دونست چه ولوله‌ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی‌موقعش که همه‌ی وجودم رو گرم کرد.

غم زده گفتم:

-حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما...

نذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود.

-نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون این‌که بخوام.

-یعنی من نه بگم به خاطر این‌که برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شب‌های گذشته هیچ‌کس خوب و بد رو تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟!

romangram.com | @romangram_com