#به_همین_سادگی_پارت_15


-وقتی می‌گم محیا، بی‌پسوند ناراحت که نمیشی؟

به نشونه‌ی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی می‌دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمی‌پرسید ناراحت میشم یا نه.

آروم گفت: خوبه.

باز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل می‌زد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت.

-ببین محیا، راستش من فکر می‌کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. می‌دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچ‌وقت و هیچ‌کس دیگه رو نمی‌خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن.

دیگه حالا قلبم تند نمی‌زد و انگار داشت از کار می‌ایستاد.

پریدم وسط حرفش.

-الان من باید چی‌کار کنم؟ من هیچی از حرف‌هاتون نمی‌فهمم.

عصبی بود این رو می‌شد از نفس‌های عمیقش حس کرد.

-میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه.

romangram.com | @romangram_com