#باران_بی_قرار_پارت_42
_ قابل شمارونداره گل یاسم
چشم های کلاله برقی زد،دسته گل هاراگرفت وباصدایی که سعی می کردنلرزدگفت:
_ خیلی ممنون
سوشابه همراه بارانابه پذیرایی رفتندوکلاله هم گلهارابه آشپزخانه برددقایقی بعدبرگشت وگلهارادرگلدانی روی میزعسلی گذاشت سوشاخیره به اونگاه میکردازاینکه حالش بهترشده بودخوشحال بود.یک بلوزبافت آستین بلندصورتی باشلوارجذب صورتی پوشیده بودوموهایش رادم اسبی بسته بودبه نظرهم نمی رسیدآرایش کرده باشدسوشااین حسنش رادوست داشت همیشه ساده بوداماشیک ودوست داشتنی!کلاله باسینی شربت آلبالوبرگشت کمی زیرنگاه های سوشامعذب بوداماخونسردی اش راحفظ میکردسوشاکمی نگران حالش بود.همانطورکه سرگرم بازی بابارانابودپرسید:
_ کلاله خوبی؟سینت دردنمیکنه؟
کلاله نگاهش رابالاآوردوبه نگاه سوشادوخت:
_نه دردندارم خوبم
صدای دورگه سوشاحالش رادگرگون کرد:
_ قرصاتوسرموقع میخوری خانومم؟
اینباربدون اینکه نگاهش رابالابیاوردگفت:
_آره
باراناازآغوش سوشابیرون آمدوبه سمت اتاقش دویدسوشاکمی تعجب کردکلاله باته خنده ای درصدایش گفت:
_تعجب نکن حتمایه چیزی یادش اومده داره میره بیاره
سوشالبخندزد:
romangram.com | @romangram_com