#باران_بی_قرار_پارت_38
پنج روزگذشته بودسوشاهمان طورکه کلاله خواسته بوددیگربرای دیدنش نیامده بودولی زنگ میزدوبرای دقایقی باباراناصحبت میکرد،بارانادلش میخواست سوشاراببیندومدام این راتکرارمی کردکلاله تقریباباخودش کنارآمده بودبااینکه هنوزازخانواده اش دلگیربوداماآنهارودوست داشت دراین دوروزپدرومادرخودش وسوشاوکیان وبنیامین وکیانا،پروانه وامیربه دیدنش آمدند،کلاله دوست داشت سوشاهم برایددیدنش می آمدولی خودش خوب می دانست سوشاتاخودش نخواهددیگربه آنجانمی آیدشب به علت اصرارهای زیادبارانامبنی بردیدن سوشابالاخره راضی شدکه به سوشااجازه آمدن بدهدباراناازشدت خوشحالی گونه کلاله رابوسیدوگفت:
_ میسی مامانی!حالازنگ میزنی به بابایی؟
کلاله اخم طریفی کردوگفت:
_ من فقط شماره روبرات می گیرم خودت بگو
بارانادستهایش رابه هم کوبیدوگفت:
_ باشه
کلالا شماره همراه سوشاراگرفت هنوزبه بوق دوم نرسیدا بودکه جواب داد:
_ جانم؟
صدای باراناسوشاراخوشحال کرد:
_ سلام بابایی!
_ سلام بارانم...بابابه فدات خوبی؟
کلاله صدای سوشاراکم وبیش می شنیدبایان حرف سوشاآرام دردلش گفت" خدانکنه"وخودش خنده اش گرفت
_ بابایی فردامیای اینجا؟
سوشاتعجب کرد:
romangram.com | @romangram_com