#باران_بی_قرار_پارت_37
دورت بگردم
تاحالاشده قبلتو
بگیری روی دستتو
بت بگن عاشق باش
تاحالاشده قبلتو
بگیری روی دستتو
بت بگن عاشق نشو
تاحالاعاشق شدی به کسی شده دل بدی؟ یهوازدستش بدی؟
دورت بگردم....
دوباره به یادآوردآن روزراکه به اصرارکیانابرای دفاع ازپایان نامه اش رفته بود،به یادآوردفرشته کوچک زیبایی راباچشمهای عسلی که بی مقدمه اوراصدازده بود"بابا"
وسوشامبهوت مانده بوددربرابراین همه محبت...عشق...وفرشته ی کوچکی را که کپی برابراصل گل یاس خوشبوی ودوست داشتنی خودش بود...به یادآوردبغض دوست داشتنی فرشته کوچک را" مگه نگفتی این بابامه؟مگه نگفتی خیلی دوسمون داره؟مگه نگفتی وقتی منوببینه خوشحال میشه بغلم میکنه پس چرا اینجوریه؟"
"مگه توبابام نیستی؟"
وبه یادآوردحس شیرینش رابعدازفهمیدن آنکه پدراین فرشته کوچک است...به یادآوردلحظه دیدن کلاله را...به یادآوردچهره سرخ شدخ ازدردش راکه باعجزازاوخواسته بودازبارانانگه داری کند...به یادآوردحس تنفرازخودش راهنگام لرزیدن صدای کلاله...صدای عشقش...به یادآوردگریه هاوبی قراری های کودک سه ساله اش را...کودکی که تاسه سال ازوجودش آگاهی نداشت...به یادآوردغم درون چشمان راستین را...به یادآوردنفسی راکه اعضایش رااهداکردند...به یادآوردپس زده شدن خودش راازطرف کلاله...به یادآوردعطرموهایش را...همه وهمه چیزرابرای هزارمین به خاطرآوردوبازحق رابه کلاله داد...اومستحق این همه تنبیه بود...ولی دلش دیگرطاقت نداشت...قلبش برای باکلاله بودن می تپید...برای تکیه گاه یک فرشته بودن قلبش می تپید...برای پدربارانابودن قلبش می تپید...
قاپ عکس راروی سینه اش گذاشت وچشمهایش رابست انقدرگریه کرده بودکه به ثانیه نرسیده خوابش برد...
romangram.com | @romangram_com