#باران_بی_قرار_پارت_35


_ آروم باش گلم...آروم...

کلاله ازدیدن اشکهای سوشاجاخوردولی الان واقعااحساسش قابل کنترل نبوددستش راروی سینه اش گذاشت وگفت:

_ من خوبم برو...خواهش میکنم برو

سوشانگران به دست کلاله که روی سینه اش بودنگاه کردوگفت:

_ دردداری خانومی؟قرصاتوخوردی؟

کلاله عصبی شد:

_ دبرودیگه لعنتی

سوشاهم اشکهایش راپس زدوگفت:

_ جان بارانااگه حالت بدشدبه خودم زنگ بزن...باشه؟

کلاله سرتکان دادسوشاازاتاق خارج شدوبه فاصله کوتاهی صدای بسته شدن درشنیده شدبابسته شدن دربغض کلاله هم ترکید.سوشابه محض خارج شدن ازخانه بازهم چشمهایش باریدچقدرخوب بودکه کلاله خوب بود...وچقدربهتراگرمی توانست اوراببخشد...

سوارماشین شدوپخش راروشن کردوبه سمت خانه سابق خودش وکلاله رفت.باواردشدن به خانه انگارتمام خاطرات سه سال زندگی مشترک ازخوب تابدبرایش زنده شدوبرای چندمین باراشک به چشمانش هجوم آورد.ضبط خانه راروشن کردوصدایش راهم روی متوسط گذاشت روی مبل نشست وعکس مشترک خودوکلاله رادردست گرفت وبه ان خیره شد

یه مدت مدیده ها

چشام توروندیده ها

باانگشت اشاره اش لبخندکلاله رالمس کرد

romangram.com | @romangram_com