#باران_بی_قرار_پارت_135


_فکرکنم داشتی میرفتی

اخمی به چهره خندونش کردم ودروپشت سرم بستم تقریبامحکم..کارش همین بودضدحال،دعوا،کل کل...

پوفی کشیدم وبه طرف استیشن رفتم..

نزدیک سه ماه بودکه توی بیمارستان تحت درمان بودالبته یه هفته دیگ قراربودمرخص بشه وبیمارستانوازدست نق زدناش راحت کنه.همراهاش همه رفته بودن ودیگه وقت استراحتش بود،طبق معمول بدون درزدن واردشدم دیگه به این حضورای بی موقع ویهوییم عادت کرده بود

_بازتویی؟

_علیک سلام!

_سلام

داشت تلاش میکردازتخت پایین بیاداماپای توگچش اذیت میکرد،عصبی گفت:

_چراماتت برده بیاکمکم کن میخوام برم بیرون

به خودم اومدم وجلورفتم،کمی مکث کردم وبااحتیاط بازوشوگرفتم وکمکش کردم بیادپایین،عصاشودستش دادم

_کجامیخوای بری؟

_قبرستون

اخم کردم وگفتم:

_اگه اونجابخوای بری که این همه دنگ وفنگ نداره یه اشاره کن خودم میفرستمت اونجا

romangram.com | @romangram_com