#باران_بی_قرار_پارت_134


درحالی که توی سرمش آمپول تزریق میکردم گفتم:

_این حرفاچیه میزنی؟بدبخت کدومه؟چقدرناامیدی؟به این فکرکن که ممکنه تاچندوقت دیگه بیناییت برگرده

عصبی گفت:

_آره...ممکنه ممکنه ممکنه...ولی اگه نشه چی؟

سرمونزدیک صورتش بردم وگفتم:

_توآدم بدبختی نیستی البته تازمانی که امیدتوازدست ندی...همیشه یه کورسویی بین یه توده سیاهی هست که دل آدموگرم میکنه..اگه اون سوی کمودیگه توی زندگیت ندیدی اونوقت خودتوبدبخت بدون

لب خندی به چهره آشفته ودرعین حال جذابش زدم وازتختش فاصله گرفتم وبه طرف دررفتم که گفت:

_باورت میشه؟

به طفش برگشتم وباتعجب گفتم:

_چی؟

_امروزاولین روزی بودکه بدون دعواباهم حرف زدیم

خندم گرفت

_خب تقصیرخودته خیلی لجباز وزورگویی..

خندیدوگفت

romangram.com | @romangram_com