#باران_بی_قرار_پارت_131


که یهونگام به یه نگاه مشکی گره خورد!همون پسری بودکه پویاداشت باهاش حرف میزد!نگاهش یه جوری بود!خیلی جذاب بود..والبته نافذ!به سختی نگاه ازش گرفتم وسوارشدم وبی توجه به نگاه های خیره اوناازاونجادورشدم! اه...آدمای چندش!

مشغول نوشتن جزییات پرونده یکی ازبیمارابودم که صدای جیغ وفریادی که ازانتهای راهرومیومدحواسموپرت کرد،پرونده روبستم وبه تخت وصل کردم وباعجله ازاتاق بیرون رفتم تاببینم چه خبره...تخت بیماربه سرعت ازجلوم گذشت مات ومبهوت بهشون نگاه میکردم،دکترحبیبی وچندتاازپرستارابه همراه مستانه ویه خانوم میانسال دیگع تخت وهمراهی میکردن باضربه خانوم کمالی به خودم اومدم باهمون اخمای همیشگیش بهم توپید:

_چراماتت برده دختر؟مگه نمی بینی سرمون شلوغه چرابیکارموندی؟سریعتربروات اق عمل کناردست دکترحبیبی نیروکم داریم..یالا

نمیدونم چراهل کرده بودم.آب دهنموقورت دادم ورفتم بالای سربیمار..

خوشبختانه عمل موفقیت آمیزبودوتونستن لخته خونوازمغزبیمارخارج کنن،چندساعتی میشدکه اورده بودنش آی سی یو..دکترحبیبی به شدت نگران ومضطرب بودوالبته حقم داشت بیماربرادرش بودوتوی همین خیابون جلوی بیمارستان تصادف وحشتناکی کرده بود.وقتی بیمارودیدم حسابی تعجب کردم کسی که الآن بیهوش باوضعیتی نامشخص روی تخت بیمارستان بود،صاحب همون نگاه نافذی بودکه چندروزپیش دیدم.آمپولوتوی سرمش خالی کردم وبعدازچک کردن وضعیتش ازاتاق خارج شدم،هنوزچندقدم ازاونجادورنشده بودم که خانم میانسالی باچهره آشفته وچشمای نگرانش بهم خیره شدوباصدای لرزونی گفت:

_خانم خواهش میکنم شمابگیدحال پسرم چطوره؟این پسره خیره سرکه بهم نمیگه،خواهش م...

حبیبی حرفشوقطع کرد:

_آخه مادرمن چیومیخوای بدونی من که گفتم پوریاحالش خوبه

خانم بی توجه به حضورحبیبی دوباره توی چشمام زل زدوگفت:

_خانم خواهش میکنم؟حال پسرم خوبه؟

درمانده نگاهی به حبیبی انداختم که نفسشوباحرص فوت کردوچشماشوبست دوباره به چشمای منتظروپرازاشک خانم زل زدم وباصدایی آهسته گفتم:

_خیلی متاسفم ولی پسرتون وضعیت مشخصی ندارن،نه میشه گفت خوب ونه بد....

نی نیوچشاش می لرزید

_یعنی چی؟

romangram.com | @romangram_com