#باران_بی_قرار_پارت_129
صدای مردونه ای باعث شدخودشوعقب بکشه.باتعجب به مردی که روبروم بودوبااخم به من واون دختره خیره شده بودنگاه میکرد.آب دهنموقورت دادم.روبه دختره گفت:
_اینجاچیکارمیکنی مستانه؟بازدنبال دردسری؟
دختره که اسمش مستانه بودباعشوه خودشوچسبوندبه مرده وگفت:
_ _پـــویــــا!دردسرچیه اومدم ببینمت!البته اگه بعضیابزارن
وبه من اشاره کرد،به چهرم دقیق شدواخم ظریفی بین پیشونیش افتاد
_توهمون دختره پرودیروزی هستی؟
مستانه چشاش گردشد:
_تومیشناسیش؟
_بله دیروزباهاش تصادف کردم!
بادیدن نگاه سوالی مستانه گفت:
_حالابعدابرات توضیح میدم،الان کاردارم عصرساعت پنج منتظرتم
_باشه پس من پنج اینجام
بالاخره مستانه ازش دل کندوباهم خداحافظی کردن.
romangram.com | @romangram_com