#باران_بی_قرار_پارت_111
_عزیزم الان که نمیشه بزارفرداصبح
ازضعف زیادمی لرزیدم ودندونام بهم میخورد
_نه!من همین الان میخوام ببینمش همین الان!
بغلم کردوگفت:
_آخه عزیزم تواصلاحالت خوب نیست ضعف کردی
بازم التماس کردم،زارزدم اون لحظه فقط دلم سوشارومیخواست که بانگاهش،باحرفاش بازمزمه هاعاشقانش آرومم کنه اماافسوس...بالاخره کیان باهربدبختی بودپرستاروراضی کردتامن بتونم برم پیش سوشا.بعدازپوشیدن لباس مخصوصی که بهم دادن واردبخش مراقبت های ویژه شدم پرستارهم همراهم بودکنارتختش که رسیدیم گفت:
_فقط خیلی کوتاه باشه خانم عزیز
سری تکون دادم واون رفت،بهش نگاه کردم خونوازروصورتش پاک کرده بودن اماجای زخماروی پیشونیوگونش بود اشکام دونه دونه پایین میوندن دستموجلوبردم وصورتشونوازش کردم
_آخه عشق من توبین این همه سیم چیکارمیکنی؟
پاهام سست شد،روی صندلی کنارش نشستم چشماموبستم وهمه خاطره هایی روکه باهاش داشتم ازاول مرورکردم،ازاولین باری که توی شرکت دیدمش،اونروزی که لیوان تودستش شکسته شد،اون روزی که برای عیادت رفتم ملاقاتش
سرموگذاشتم روسینش
_عشقم بیدارشو،چشماتوبازکن...تورو� �دا...من بدون تودیگه نمیتونم ادامه بدم...سوشاچشماتوبازکن
صدام اوج گرفت:
_نامردمگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری پس چی شد؟
romangram.com | @romangram_com