#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_97

یلدا با تعجب:

-محاله...اخه پدرت از کجا میتونه فرنود رو بشناسه؟از کجا؟چجوری؟

-د منم همین رو میگم..میخوام بدونم کیه...مامان امروز داشت لو میداد ولی جلوی خودش رو گرفت.. درمونده گفتم از کجا بفهمم جریان چیه؟

***

با حالتی گیج و ناراحت همراه با قیافه ای عب*و*س جلوی در کمدم چمباتمه زده بودم .. در رو با شتاب بستم و سرم رو بین دستام گرفتم.. در اتاقم باز و بسته شد:

مامان- هانا تو که باز نشستی اینجا؟

-مامان من امشب پایین نمیام .. رنگ از رخ مامان پرید:

-یعنی چی مادر؟ باید بیای.. تیز شدم:

-چرا باید بیام؟بایدی در کار نیست مامان..من حالم خوب نیست پس امشب نمیام..

-حرف بیخود نزن دختر.. تا نیم ساعت دیگه که میام باید حاضر بشی.الان دو ساعته داری بحث میکنی منم یه کلمه هست حرفم..میای..وسلام!... و از اتاق بیرون رفت.. لعنتی لعنتی..بازم نذاشتن حرفمو بزنم.. بازم باید خفه بشم.. سرم رو روی زانوهام گذاشتم که در باز هم باز شد:

-مامان منو شما امشب به نتیجه نمیرسیم..بهتره با اعصاب هم بازی نکنیم..

-تو که هیچ وقت با هیچ کس به نتیجه نمیرسی لجباز..چته دوباره غمبرک زدی ؟فرصت حرف زدن نداد و به سمت کمد رفت..: من امشب برات لباس انتخاب میکنم..

فایده نداشت..هیچ رقمه نمیتونستم..خدایا اگه امشب اخرین شب باشه من چکار کنم؟ یه صدایی درونم میگفت حتما هست..دلم گرفته بود..بیشتر از همیشه.. نمیدونم چی شد..مثل همیشه لب باز کردم:

درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو !... دو بار جمله ای که به ذهنم خطور کرده بودم رو تکرار کردم..تا اینکه بعد از دوبار تکرار موفق شدم نیمه دوم جمله رو کامل کنم:

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو.ولی...آه مگو.. تلخندی زدم..جمله رو به دستای حافظه ام سپردم تا برام نگهداره و سر فرصت بتونم وارد دفترم کنم..!

-هانیه- چی میگی زیر لب واسه خودت؟اینم نه..این یکی هم نه...اهان این خوبه..

-چکار میکنی؟این چه وضعشه؟خیلی من حوصله دارم تو هم هی بریزو بپاش میکنی؟همه یلباس های کمدم رو ریخته بود بیرون و برای خودش نظر میداد..!

سرش رو خاروند و ادامه داد:

-خب ...این از بقیه بهتر بود..و لباس رو به سمتم گرفت..به کت دامن قهوه ای تو دستش خیره شدم..با اخم ازش گرفتم..:


romangram.com | @romangram_com