#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_96
-کاش امشب تو هم پیشم بودی..دستامو گرفت و پنجه هامونو تو هم قفل کرد:
-انقدر نگو تو تو...خودتو باور کن..تو نه به من..نه به هیچ کس دیگه ای وابسته نیستی....
-دیشب نزدیکای اذان صبح یه خوابی دیدم..
- چه خوابی؟ .. تمام خوابم رو با جزییاتش براش تعریف کردم..:
یلدا-هانا جان..خواهر عقل کل من..انقدر سر تق بازی دراوردی که اون خدابیامرز هم اومده و میخواد یه جوری بهت بفهمونه کمتر یکدندگی کن...با حالتی گیج:
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه انقدر واسه خودت نبر و بدوز.. بذار خدا هرچی برات رقم زده همون بشه..یعنی اینکه انقدر با تقدیرت مبارزه نکن..مانعش نشو.. اصلا همین امشب..لازم نکرده این جشن بهم بخوره..تا اخر مجلس میشینی و حرف نمیزنی..!
-من که مانعش نشدم..نه یلدا خواهش..این یکی هیچ رقمه تو کتم فرو نمیره..امشب باید بهم بخوره..حالا هرجور که شده!
جدی جواب داد:
-هانا چرا متوجه نیستی؟جلوگیری از شکل گیری این مهمونی یعنی مبارزه با سرنوشتت..مانع شدن از شکل گیری اینده ات..با همین کارات..با همین لجبازی هات داری مانع میشی و نمیذاری هدایتت کنه..تو داری اونو هدایت میکنی..نه تقدیرت..! نکن اینکار رو..تو چه میدونی؟ شاید اگه این همه پا فشاری کنی ممکنه برات اتفاقی بیوفته..شاید مثل همون دره ای که ازش گفتی پرت شی پایین..
تو واسه ارضای کنجکاوی خودت هم که شده میخوای مانع از اتفاقات اینده ات بشی..نکن..باشه؟
-یعنی چی؟یعنی امشب ببینم بابا دست منو میذاره تو دست اون پسره و مثل ماست وایسم همه رو نگاه کنم؟یعنی امشبم خفه خون بگیرم؟تا کی؟من کار خودمو میکنم..امشب این مهمونی رو بهم میزنم..
-این کار نیست..لجبازیه..یکدندگیه..خود راییه..اخه تو از کجا میدونی امشب حتما قراره اونا ازت خواستگاری کنن؟
عصبی شدم..دستمو از دستش بیرون کشیدم و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم:
-از همه جا..میخوای بدونی از کجا؟؟میخوای بدونی چرا بهت میگم امشب خواستگاری منِ؟ چون خودم با جفت گوشای خودم شنیدم..بابا میخواد این کار رو کنه تا هم از دست فرنود بیچاره خلاص بشه..هم از دست رد کردنای خواستگارام..حالا فهمیدی چرا؟میخواد خودش دست به کار بشه چون میدونه من تا اخر عمرم کسی رو غیر از فرنود قبول نمیکنم..میخواد به زور منو از سر خودش باز کنه تا هم رابطه ی دوستی چند ساله اش با اقا مرتضی محکم تر بشه هم روابط خانوادگی پیدا کنیم..به قول اقای نکوهش کی از ارسام برای هانا بهتر..؟
تلاش میکرد تا من رو اروم کنه و صدام رو پایین بیارم..:
-هانا..یواش تر..تو خودت با گوشای خودت شنیدی بابات اینا رو گفت؟
با داد گفتم:
-اره.. نفس نفس میزدم.. با چه زبونی بگم من اتفاقی اینا رو شنیدم..به چه زبونی بگم هفته پیش شنیدم..بابا فکر میکرد من خونه نیستم.. ولی من تو حیاط پشت باغچه بودم.. در پنجره باز بود..از اول تا اخرش رو شنیدم.. از اینکه بابا هماهنگ کرده که امشب به بهونه کارخونه بیان اینجا..چون اقا مرتضی اصرار میکرده که ارسام میخواد هانا رو خواستگاری کنه..چون اقـــا از شب تا صبح زاغ سیاه منو چوب میزده.. بابام هم نمیتونه مخالفتی کنه و قبول میکنه..مامان بیچاره ام هرچی اون روز زد تو سرش که منصور این کار رو نکن..ولی مثل همیشه مرغ بابای من یه پا داره..برگشت گفت کی از ارسام برای هانا بهتر؟چرا باید با وصلت این دو تا مخالف باشم؟وقتی مامانم گفت چرا فقط با فرنود لج میکنی..اون که هم دیده شدست..هم شناخته شده..بابام هم داد زد که دیگه اسمش رو نیار..منِ احمق اون موقع فکر میکردم..تحقیق کلی درباره اش کردن که میگن هم دیده شدست هم شناخته شده..نگو یه چیزایی هست که من کلا ازشون بی خبرم..همیشه به حرفاشون شک میکردم..ولی امروز مطمئن شدم یه چیزی هست.. امروز فهمیدم چرا اقای راستین هم دیده شده ست هم شناخته شده...چون ایشون کسی هستن که یک خروار رابطه مجهول پشت سرشون پنهون شده..حالا فهمیدی چرا؟؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com