#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_86

صدای خودم برام یاداوری شد که با اخم جوابش رو دادم"شرمنده..تقصیر من نیست که دم شما همه جا ولوئه!..شما دمت رو جمع کن تو دست و پا گیر نکنه"

لبخندی زدم و از خاطرات گذشته ام بیرون اومدم..دستی به سجاده نرم و لطیفم کشیدم که مادر برام از مکه اورده بود..با یاد اوری چهره نورانیش بغض تو دلم وسیع تر شد !

با صدای چیزی شبیه کشیده..دستم از حرکت ایستاد.. از جام بلند شدم که صدای مبهوت هانیه به گوشم رسید:

-مامــان..!

-گمشو بیرون هانیه.. هزار دفعه بهت گفتم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن..

هانیه-مامــان..

-مامان و مرض..مامان و زهرمار.. در نیمه باز اتاقشون رو باز کردم و وارد شدم:

-فکر کردی فقط تویی که حالیته؟فکر کردی فقط تو عذاب میکشی؟

مامان اشک ریزون به سمت من اومد..دستم رو کشید و منو مقابل هانیه قرار داد:

-نگاش کن...میبینیش؟..اینو میبینی؟اینی که تو بهش میگی خواهر.. دختر منه .. پاره تنِ منه .. جیگر گوشه منه ..به تو چه ربطی داره که منو بابات چیکار میکنیم؟هـــــــان؟؟

هانیه اشک میریخت و به ما نگاه میکرد..خسته شده بودم..ظرفیتم خیلی پر بود..نزدیک به سه سال بود که ظرفیتم تکمیل تکمیل بود..خسته شده بودم از اینکه اعضای خونوادم این همه زجر رو بخاطر من متحمل میشن..خسته شده بودم از اینکه اون همه حرف میزدم و کسی نمیشنید..تا کی باید تحمل میکردم؟

-مامان اروم باش..

مامان با گریه:

-اروم باشم؟چجوری اروم باشم؟فکر کردی فقط تویی که درد دوست داشتن رو میفهمی؟بخدا منم مثل تو بودم..چرا تو باید بشی مثل من..؟

اروم گفتم:

- تو نذار بشم مثل خودت..!

-میخوام..ولی نمیتونم..

-چرا مامان؟چرا نمیتونی؟

-چون اون فرنود..کسی که تو عاشقشی همون کسیِ که....... به اینجای حرفش که رسید به خودش اومد و حرفش رو قطع کرد...انگار تازه متوجه شد داره زیاده روی میکنه..از اتاق بیرون رفت...


romangram.com | @romangram_com