#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_85
-تا کی بس کنم؟ تا کی خفه خون بگیریم؟مامان هانا خواهرمه..دختر شماست.. چرا جوری رفتار میکنین که انگار نه انگار هیچ اتفاقی افتاده؟هان؟مامان هانا اون هانای سابق نیست ..میفهمین اینو؟درکش میکنین؟اون الان شرایطش با هانای 5 سال پیش فرق کرده..هانا الان پسری رو دوست داره که شما راه رسیدن به اونو منع کردین.. هیچ میدونین داره چه فشاری رو تحمل میکنه؟هیچ فهمیدین دیشب چرا یهویی از سر میز شام بلند شد؟چرا خودتون رو زدین به کوچه علی چپ؟ بابا داره زجر میکشه..خواهرم داره ذره ذره اب میشه.. فکر کردین راحته ازدواج با مردی که هیچ حسی بهش نداشته باشین؟
-مامان-هانیــــه...!
هانیه- هر دفعه با هانیه هانیه گفتن خفم میکنین... این کارتون به هانا هم سرایت کرده..تا کی باید حرف نزنم؟من هانا نیستم اگه اون حرف نمیزنه من ساکت نمیشم..خدا میدونه با چند دفعه هانا گفتن اونو هم ساکت کردین که حالا دیگه هیچ حرفی نمیزنه.. مامان خودتو بذار جای اون..مگه تو خودت هزار دفعه برامون تعریف نکردی که با چه سختی و مخالفت بزرگای فامیلتون با بابا ازدواج کردین؟چرا نمیذارین هاناهم به عشقش برسه؟
لبخندی رو لبم نقش بست..تو دلم گفتم شاید مامان راضی بشه..با یاد اوری حرفای اون شب مامان و بابا تو اشپزخونه به این پی بردم که بابا حتی یک درصد هم راضی نمیشه..لبخندم از رو لبم پاک شد..غصه ای ناخواسته ،اعماق دلم..یه گوشه ی کوچیک جاخوش کرد.. اه خفه ای کشیدم و مشغول جمع کردن سجاده شدم.. به سجاده خیره بودم..یه خاطرات شیرینی مقابل چشمام شکل گرفت
"بچه ها دارن چیکار میکنن؟"
-"واسه شهادت حضرت علی اقای سعادت نذر داره..بچه ها هم میخوان تو نذرش شریک بشن.."
"میای ماهم بریم؟"
"اره حتما ..بریم"
سعادت-خانم نکوهش شما میتونین به همراه خانم یزدانی نمازخونه رو حاضر کنین؟"
"حتما.."
"میترا...اون چادر هارو بده به من.."
"نمیخوام..چادر ها مال خودمِ.. تو مهر هارو حاضر کن..خیلی شکسته و پخش و پلاست.."
"مشغول جا دادن مهر ها تو هر جا نماز کوچیک بودم که فرنود و سیامک هم رسیدن."
سیامک"- بچه ها خانما اینجا هستن..دیگه احتیاجی نیست ما بمونیم..بریم سر وقت خرماها...و همشون باهم در رفتن و میترا که گفت حالا ازشون کم میشد کمک میکردن؟"
مراسم که برقرار شد اخرین سجاده،که قشنگترین و بزرگترین سجاده نسبت به بقیه بود رو داشتم پهن میکردم که همون موقع فرنود با سینی خرماها وارد شد..پاش به سجاده گیر کرد و کل خرماها رو سجاده خوش نقش ریخت.."
-"حواستو جمع کن اقای راستین..مگه چشم نداری؟"
"شما سجاده رو گذاشتی وسط راه.. من حواسم رو جمع کنم؟"
"بله...ببخشید یادم نبود اختیار پاهاتون رو هم ندارین..برای همین من ازتون معذرت میخوام "
"خانم پا رو دم من نذار...بد میبینی!"
romangram.com | @romangram_com