#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_81

مامان-حتما..فردا به مریم زنگ میزنم..

اکه هی..لعنت به این شانس نداشته من..خیلی من از اینا خوشم میاد..فردا شبم میخوان هلک هلک راه بگیرن بیان اینجا..! مطمئنن اگر این حرف رو به زبون می اوردم حبس شدنم تو اتاق حتمی بود ، لبمو گزیدم و جمله همیشگی بابا تو سرم اونگ زد"مهمون حبیب خداست"

رفتم بالا و سریع به یلدا زنگ زدم:

-به به چه عجب..نمردیم و دیدیم شماره شما رو گوشی ما منور شد؟باز چی میخوای؟

-کمک!

-عجب بدبختی گیر کردم من..تو نمیشه یدفعه کاراتو خودت انجام بدی؟

-این یکی خیلی حیاتیه..

-خب حالا نمیشد فردا بهم بگی؟

-کجا سیر میکنی تو؟فردا که کلاس نداریم..

-اخ راست میگی بخدا..خب بگو حالا..

-تلفنی نمیشه...باید کلا تعریف کنم..

-باشه هرجور راحتی..فردا بیام؟

-نه خودم میام...

-باشه..راستی زنگ زدی به اژدها؟

-اژدها چیه؟

-من اگه بتونم این دوزاری کج و کولتو صاف کنم بزرگترین کار دنیا رو انجام دادم..فرنود رو میگم خانوم ایکیو دو رقمی!

-اهان..اره چند دقیقه پیش اس دادم بهش...

-خوبه..چه مصیبتی گیر افتادم من..بنگاه امور خیریه راه انداختم این وسط !..

خندیدم: باشه پس فردا میبینمت..کاری باری؟


romangram.com | @romangram_com