#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_78
-چیو چه خاکی تو سرتون بریزین؟
ناخوداگاه همگی باهم جیغ کشیدیم:
-بسم ا.... شما چرا هرکدومتون یه گوشه رفتین پناه گرفتین؟
صدای بابا بود..چشمامو باز کردم:
هانیه-بابا یه سوسک گنده رفته زیر تختم... بیرون هم نمیاد..
بابا-شما سه نفر برای یه سوسک اینجوری رفتین سر منبر؟
میترا-عمو جون اخه خیلی گنده ست..وایـــی...
بابا با خنده لااله الا الهی گفت و خم شد و رو تختی رو داد بالا:
-اینجا که چیزی نیست؟
-چرا بابا...زیر تابلو بزرگه هانیه ست...
همون موقه اون موجود منحوس و چندش پرید برون سه نفری جیغ کشیدیم و میترا و هانیه بیشتر همدیگرو ب*غ*ل کردند..!! بابا با دمپایی ای که کنارش بود یکی زد تو سر سوسک بخت برگشته..سوسکه هم دیگه حرکت نکرد!
بابا-بیایین پایین... حکایت مارو ببین توروخدا..سه تا دختر گنده از دیدن یه سوسک که 5سانتی متر هم نیست چه کار میکنن..بچه های مردم سوسک رو میکشن..اینا میرن سر میز و تخت پناه میگیرن..!
بابا که رفت بیرون بهم دیگه نگاه کردیم و از ته دلمون خندیدیم
-ببین چه کولی بازی راه انداختی هانی..!
-حالا نه که خودت خیلی شجاع بازی دراوردی زدی کشتیش..خوبه نترسیدن تورو هم دیدیم..!
میترا-خب راست میگه دیگه
-تو یکی حرف نزن..اگه راست میگی تو خودت میکشتیش..همچین رفته اون بالا هرکی ندونه انگار یه گوریل دیده..
بابا- دخترا اون سوسک اژدها نما مرده..خجالت بکشین..جای بحث کردن میزدین میکشتینش..حالا که تموم شده تازه یادتون افتاده کی ترسید کی نترسید..
زبونمو برای میترا دراوردم که اتیشی شد و افتاد دنبالم قبل از اینکه از تخت بیاد پایین کلید رو از پشت در برداشتم و دویدم بیرون و در رو از پشت قفل کردم..صدای دادشون بلند شد:
romangram.com | @romangram_com