#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_77
-واسه چی اومدی اینجا؟
میترا-پس کجا برم؟
-خب برو بگیرش...یه دمپایی بزن روش بکشش..!
-شوخیت گرفته؟من تا حد مرگ از سوسک متنفرم..
-خب تا کی باید اینجا بچسبیم به دیگه!؟
چشمم به سوسکه افتاد که فرز از این ور به اون ور میرفت..چقدم گنده بود..دیدم داره به سمت تخت میاد..میترا رو پرت کردم جلو و با جیغ گفتم داره میاد این ور..!
اونم بدتر از من با جیغ گفت:
-خب چیکار کنم؟منو نفرستی جلو ها..! دیدم نمیشه..اگه همینجوری صبر میکردیم معلوم نبود تا کی باید این بالا پناه میگرفتیم. سوسکه رفت زیر تخت و خودم اومدم پایین... مثل جت دمپایی هانیه رو برداشتم و خم شدم منتظر موندم تا بیاد بیرون..هرچی صبر کردم نیومد..با ترس و لرز دمپایی رو زدم به گوشه تخت:
-هی...هووووی...بیا بیرون...جرئت داری بیا بیرون ببین با همین دمپایی چیکارت میکنم..
هانیه- نیومد؟
میترا-اخه مگه این زبون خواهرتو میفهمه که بیاد بیرون؟هانا با ملایمت رفتار کن..این الان از ببر زخمی هم بدتره..!!!!
-اوووی...هییی...سوسسکه...مگه با تو نیستم میگم بیا بیرون... همون لحظه مثل جت از زیر تخت اومد بیرون..دیگه نفهمیدم چی شد..دمپایی تو دستم پرت کردم و جیغ کشون رفتم بالای میز تحریر هانیه..
میترا-ببین به کی میگم بکشش...
-تو خودت جرئت داری برو سمتش..با یاد اوری قیافه مزخرفش خصوصا با اون دو تا شاخکای بزرگش لرز گرفتم..
میترا-منم که بهت گفتم بمیرم سمتش نمیرم..
هانیه-پس چیکار کنیم؟نمیشه که تا شب این بالا بمونیم..
چیز...ببین هانی...وسایلاتو بردار..دروببند بیا بریم تو اتاق خودم..
-هانیه-جک میگی هانا؟خب از زیر در میاد بیرون..
میترا-اه پس چه خاکی تو سمرون بریزیم..؟
romangram.com | @romangram_com