#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_73

-چون هیچ کس پاره تنشو..هم خون خودشو از خونه به جرم کار نکرده اش به جرم قتل هرگز نکرده اش از خونه پرت نمیکنه بیرون.. وقتی حرفش تموم شد با چشمای اشکیش نگاهم کرد میترا بدجور شکست خورده بود..بدجور روحش داغون شده بود...بدجور هستی شو باخته بود..بدجور منتظر یه دست نوازش و یه آ*غ*و*ش گرم بود..یه دستی که نوازشش کنه و بگه تو هنوزم همون میترای همیشگی هستی..اینکه بهش بگه تو هیچ وقت مقصر نبودی...

-دلم مامانمو میخواد..مثل قدیما...هرچند دیگه مامانی ندارم... دلم میلاد رو میخواد که شبا برام قصه بگه...دیگه میلادی نیست..قصه ای هم نیست... دلم بابای مهربونمو میخواد هق هق کرد: که قلقلکم بده و مامانم بگه میترای منو اذیت نکن.. که با بابام منچ بازی کنم و بعدش جرزنی کنم تا خودم برنده شم.. میتونی اینارو بهم بدی؟

حرفی نزدم...

-میتونی بری بگردی و مامان بابامو برام پیدا کنی؟ تفاوت منو تو همینه... اینکه تو اینارو داری و قدرشونو نمیدونی..ولی من ندارم و دارم تو حسرت تک تک شون میسوزم... میدونی چرا اون روزی که بهم گفتی بهت شک دارم چیزی نگفتم و ب*غ*لت کردم؟همون روزی که بهم گفتی چرا انقدر مهربونی؟..میدونی چرا ب*غ*لت کردم و گریه کردم؟ چون دلم نمیخواست حداقل تو بهم شک کنی...اون لحظه حالت رو درک میکردم.. مثل عمه ام نزدم تو گوشت تا تو هم مثل من از هر کی اطرافته متنفر بشی..اون لحظه یاد خودم افتادم و گریه کردم.. برای این بود که گفتی دیوونه شدی... از اون لحظه بود که فهمیدم هیچ چیز ارزش نداره..حداقل برای منی که کسی رو نداشتم... فهمیدم که انتظار کمک داشتن از کسایی که هم خونم نبودن توقع زیادیه.. چون من هیچ وقت از اونا نبودم و اونا هیچ وقت منو از خودشون نمیدونستن... هزار سال هم میگذشت من برای اونا یه بچه سر راهی بودم همین...نه بیشتر..

-یاد اوری این چیزا داغون ترت میکنه..چرا میخوای خودتو داغون تر کنی؟

-مگه بد تر از اینم میشه؟دیگه قراره چه خبری بهم برسه؟در عرض یک هفته مرگ تک تک اعضای خانوادمو دیدم..در عرض یک هفته فهمیدم من یه ادم بدبختم..مگه داغون تر از ایناهم چیزی هست؟

-.......

-یه سوال ازت بپرسم؟

سرمو تکون دادم...:

-بابت اون همه دروغی که بهت گفتم منو میبخشی؟درباره مامان بابام...من هیچ وقت چیزی به تو نگفتم چون نمیخواستم،نمیخواستم بفهمی یه هویت دروغین دارم که یه سر راهیم و ازم بدت بیاد

-هیچ وقت از خودت نپرسیدی چرا حرفام باهم جور در نمیاد؟حرفایی که بهت میگفتم باهم نمیخوندن؟

- میپرسیدم ..حالا من یه چیزی بگم؟

-تو جواب سوال منو ندادی...

-منو میبخشی که تو کارات فضولی کردم؟

تعجب کرد:

-کدوم فضولی؟

-من دفترچه خاطراتت رو خیلی وقت پیش خوندم...وقتی 17 سالم بود...

دهنش از تعجب باز مونده بود...میدونستم انتظار هر چیزی رو داشته غیر از این یکی..

-تو....تو...میدونستی؟؟


romangram.com | @romangram_com