#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_72
کم کم صداش تحلیل رفت و وزنش روی بدنم سنگین شد... صداش زدم:
-میترا..میترا جان بلند شو..
فهمیدم از حال رفته ... کل وجودش یخ بود... با بدبختی فراوون ب*غ*لش کردم و روی اولین مبل کنار دستم تو نشیمن خوابوندمش.. لیوان اب قند رو سریع از رو میز برداشتم و با قاشق وارد دهانش کردم.. بی فایده بود...تند تند بادش زدم که سریع یاد چیزی افتادم..با دو خودم رو به یکی از کمدها رسوندم و ا*ل*ک*ل روهمراه با پنبه کوچیکی برداشتم..پنبه رو به مایع ا*ل*ک*ل اغشته کردم و اروم زیر بینیش گرفتم..
اروم اروم چشماش رو باز کرد... برای چند ثانیه توی همون حالت خوابیده بود و به اطراف نگاه میکرد..در ا*ل*ک*ل رو داشتم میبستم که اشکام باریدن... چشمش که بهم افتاد فهمید جریان چیه..و با غم نگاهم کرد.. دوست نداشتم ببینه دارم براش دل میسوزونم..مطمئنن خودش هم اینو نمیخواست.. از بس جیغ و داد زده بود صداش گرفته بود:
-دیگه رغبت نمیکنی نگاهم کنی ...نه؟
به سرعت سرم رو بالا اوردم...اصلا دلم نمیخواست یه برداشت اشتباه از رفتارم داشته باشه.. لحن مظلومش دلم رو به درد اورد:
-این حرفا چیه؟ چرا چرت و پرت میگی؟
با بغض زمزمه کرد:
-وقتی فهمیدی تا این حد بدبختم دیگه حتی حاضر نیستی چشماتو بهم بدوزی... بعد زیر لب با خودش زمزمه کرد: منم جای تو بودم همین کار رو میکردم... هر چی نباشه زندگی من مثل بقیه نیست.. من از همه جدا هستم... حتی نفس کشیدنم هم باید جدا از بقیه باشه..
با بغض سرش داد زدم:
-خفه شو..هیچ میفهمی چی میگی؟
-اره من میفهمم..این تویی که رفتارای خودت رو درک نمیکنی...ولی من به خوبی این حرکات رو میشناسم... میدونم از هرکسی بیشتر از من متنفری.. چون یه مشت دروغ تا الان تحویلت دادم...چون همیشه به عنوان خواهرت روی من حساب میکردی..ولی الان چی... الان به عنوان کی میخوای باهام باشی..
-میترا دهنت رو ببند...تو همیشه برام مثل هانیه بودی و هستی...هیچ فرقی هم با اون برام نداری و نخواهی داشت.. مگه چه اتفاقی افتاده که من دیگه باید قید تورو بزنم؟؟؟..
داد زد:
-لعنتی از کجا معلوم من یه حروم زاده نباشم. میفهمی؟؟؟؟نه بخدا....نمیفهمی.... نمیفهمی یعنی چی... و با بغض گریه کرد..
سرم رو بین دستام گرفتم...حقیقتا خودم هم از دست رفتاراش اعصابی برام نمونده بود..:
- هستی که هستی.... چه فرقی به حال من داره؟؟؟؟؟ مگه چیزی عوض شده؟؟؟؟؟
-اره اره اره اره...عوض شده...همه چیز عوض شده..تا قبل از این من برای تو یه ادم معمولی بودم..کسی که خونواده داره...ولی الان من هیچی نیستم.. خونواده ای ندارم.. اینده ای ندارم ... چرا نمیخوای اینارو بفهمی؟؟
-چون تو هنوزم برای من همون میترای کله شق و دیوونه ی همیشگی هستی...چیزی عوض نشده... تو برای من همون رفیق گذشته هام هستی.. دوست دوران بچگیم.. خواهر الانم.. برای من چیزی عوض نشده..تو هم سعی کن اینو بفهمی... قرار نیست با شنیدن چندتا حرف خودتو ببازی.. اصلا از کجا معلوم حرفاشون راست باشه؟
romangram.com | @romangram_com