#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_51
-اقایون محترم..؟
سه نفری برگشتن..
-یه چیزی رو فراموش نکردین..؟
امیر حسین با لبخند اون دو تا رو کشوند یه طرف و با دستش به مسیر روبروم اشاره کرد..
-افرین..همین جوری ادامه بدی به یه مرد نمونه تبدیل میشی.. یکم هم به این دو تا دوستت اموزش بده که همیشه خانما مقدم ترن..!!!
با خنده همگی وارد سفره خونه شدیم...بالاخره هممون روی سه تا تخت جا شدیم..ما دخترا سفارش بختیاری دادیم و پسرا هم یه سری سفارش جوجه کباب و سری دیگه سفارش دیزی..
کیانا- اخه شب موقع دیزی خوردنه؟
-فکر نمیکنم بتونی قانعشون کنی و خندیدم..
کیانا-حالا ببین..!
کیانا-امیر؟
امیر حسین-جانم؟
میترا با یه قیافه خنده داری نگاهشون میکرد..انگار که حالش از حرفای اینا بهم بخوره
کیانا یه نگاه به میترا انداخت و فکر کنم از تصمیمش پشیمون شد و برای چزوندن میترا گفت:
-هیچی .. و با دندونای ردیف شده به میترا نگاه کرد..
چون میدونستم جریان چیه شروع کردم خندیدم..
سیامک: هانا چرا میخندی؟
خواستم حرف بزنم که گفت: هانا یه کلمه حرف زدی نزدیا اروم ب*غ*ل گوشم گفت:
-کاری نکن برم به امیر حسین بگم چه نقشه ای برای فرنود داری..
با خشم نگاهش کردم و ساکت شدم ولی با خنه ادامه دادم: هیچی نشد..یاد یه خاطره افتادم..
romangram.com | @romangram_com