#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_139

-فری بیا کافه(....)

خندم گرفت:

-فری و درد...نمیتونم..جایی قرار دارم.

-خبرت که هیچ وقت در دسترس نیستی.!همه هستیم فقط جای تو خالیه!

-جون سیا نمیتونم ... کار دارم ..

-به درک... و قطع کرد... ملت رفیق دارن..مام رفیق داریم..!!! با سرعت مشغول پوشیدن لباسام شدم در اخر کمی ادکلن زدم و با بستن ساعت مچیم سوییچ رو از رو میز برداشتم و به سمت محل مورد نظر حرکت کردم. وقتی رسیدم جز چند تا زوج فرد دیگه ای نبود...هنوز نرسیده بود..سر یکی از میزا نشستم و با گوشیم ور رفتم تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت در باز شد و یه مرد نسبتا مسنی که پالتوی مشکی بلندی پوشیده بود و با سر دنبال فرد خاصی میگشت وارد شد...از همون فاصله فهمیدم خودشه .. نگاهش رو من ثابت شد..از جام بلند شدم..با کمی اخم قدمهای مقتدر به سمتم حرکت کرد..دقیقا مقابلم قرار گرفته بود..دستم رو جلو بردم و سعی کردم رسمی باشم:

-سلام جناب نکوهش.. ..باهام دست داد و خیلی نامحسوس فشاری به دستام وارد کردو پس از چند ثانیه دستم رو رها کرد.. فشارش خیلی نامحسوس بود..شاید منی که انقدر تیز بودم فقط متوجه می شدم.. کمی تعجب کردم ولی بیخیال کنجکاوی شدمو با دستم اشاره کردم:

-بفرمایید لطفا.

نشست و دستاشو تو هم گره داد و خیلی جدی بهم خیره شد.سرم پایین بود و با سوییچم بازی میکردم..جای سیا خالی که اگه الان اینجا بود شروع میکرد به چرت و پرت گفتن

-گفتی باهام کار مهمی داری...خب؟در چه مورد؟

نخواستم از همون اول برم سراغ اصل مطلب..همیشه تو مقدمه چینی استاد بودم..پس از مقدمه شروع کردم..

-خب حقیقتش...ممنون از اینکه قبول کردین ..اقای نکوهش این اولین ملاقات حضوری ماست ..راستش من نمیدونم شما چه تصوری از من دارید؟ولی....ولی....

وای خدای من حرف زدن با این مرد پر جذبه و با ابهت خیلی سخت تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم! لبمو تر کردم و ادامه دادم..پس محکم و قاطع سرمو بلند کردمو خیره تو چشماش شروع به حرف زدن کردم:

-ولی من اومدم اینجا تا با هم مثل دو تا مرد حرف بزنیم.جناب نکوهش ما هردو از یه جنسیم..هممون انسانیم.دو تا مرد هستیم..دو تا ادم بالغ هستیم..

دو تای ما ادمایی هستیم که میتونیم به راحتی برای حال و اینده مون تصمیمای جدی و مهم بگیریم..ازتون خواستم دعوتمو قبول کنین تا باهاتون درباره... دختر خانمتون باهاتون حرف بزنم.. حدود دو دقیقه بی حرف کل قیافه امو انالیز کرد ..هانا شباهت عجیبی به پدرش داشت..چشماش کپی برابر اصل هانا بود..بطوریکه وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم تو چشمای هانا خیره شدم...حالت چشما و مژه ها و همینطور بینی و ابروهاشون باهم مو نمیزد..!

-خب؟

مکث کوتاهی کردم: اقای نکوهش در جریان هستین که من هانا خانم رو دوست دارم..در حقیقت متانتی که در رفتار و کردار ایشون بود منو شیفته ی خودش کرد..

خواستیم با مادر و خواهر بزرگترم خدمت برسیم که دخترتون به من قضیه کنسلی رو خبر داد...بدون اینکه من دلیلی از جانب شما داشته باشم..اقای نکوهش باور بفرمایین من هانا رو دوست دارم...

اب دهانم رو قورت دادم: عاشقشم و تو عشقم صادقم..میدونم که میدونین اونم همین حس رو داره..فقط تنها چیزی که باعث عذاب ماست ..پافشاری شماست!


romangram.com | @romangram_com