#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_117
-میشه بگی تصمیم چی؟
-با آرسام ازدواج میکنم.! دهنش از تعجب باز مونده بود و حرفی نمیزد..کم کم اخماش توهم گره خورد و لباش رو از هم باز کرد:
-هیچ معلومه چی داری میگی؟
-اره کاملا معلومه...دیگه از این همه کشمکش خسته شدم..دیگه از این همه بی توجهی خسته شدم..بابام اینو میخواد..منم حرفی ندارم..
-معنی کارات رو نمیفهمم..عمه من بود میخواست تا اخرش بشینه؟
-من تصمیمم رو گرفتم..تمومش کن..
از جاش بلند شد:هانا تو واقعا نمیفهمی میخوای چیکار کنی...میدونم...میدونم عصبانی هستی...اینم میدونم که دلت از دست بابات پر هست..ولی بازی با ایندت اصلا شوخی قشنگی نیست..کوتاه بیا هانا
-اونی که نمیفهمه تویی نه من...پرید وسط حرفم:
-ولی قرارمون این نبود..تو خودت به من گفتی برای چیزی که بخوای میجنگی..داری جا میزنی؟
-نه قرارمون این نبود..جا نمیزنم..فقط ظرفیتم تکمیل شده.. باصدای ضعیفی گفت:
قرارتون این نبود...! دستام یخ بست .. به اتیش شومینه خیره شدم
"حالا که بعد از این همه مدت بهت گفتم..بهم قول میدی؟"
"-چه قولی بدم؟"
"فقط بهم قول بده همیشه باهام بمونی و هیچ وقت ترکم نکنی..باور کن تحمل این یکی رو دیگه ندارم. همه چیز رو همین جا..روی همین صندلی بهت گفتم..اگه قراره رابطه امون ادامه پیدا کنه..میخوام از همین اول با صداقت پیش برم تنها خواسته ام اینه که باهام بمونی"
"همینجا بهت میگم هیچ وقت تنهات نمیذارم"
"میمونی؟"
"میمونم!"
نگامو از اتیش گرفتم و با بغض گفتم:
-قرارمون این نبود.. سرم رو پایین انداختم و به قطره اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود اجازه فرود دادم!
romangram.com | @romangram_com