#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_116
کمی من و من کرد و در نهایت حرفی که انتظارش رو داشتم از زبونش خارج شد: نیومد
دلم گرفت...خیلی هم گرفت..از همین جواب میترسیدم.. امید داشتم هر چقدرم که نخواد منو ببینه ولی چون دخترش بودم ،چون حالم بد بود حداقل یکبارو به دیدنم اومده باشه ، امید داشتم همه باورهام غلط از اب در بیاد ولی اینطور نشد ،حالم اصلا خوب نبود..انگار قلبم لای منگنه گیر کرده بود و به زور فشارش میدادن. خودم رو ازش جدا کردم با ناراحتی گفتم:
-واقعا نیومد؟
لبخند نیم بندی زد: ناراحت نباش هانا...میگفت طاقتش رو ندارم هانا رو تو اون وضعیت ببینم، راستش ، خب...حق داشت، تو بخاطر پدرت اونجوری از حال رفتی... ناراحتیم رو از دست دادم و پوزخندی روی لبام نقش بست..پوزخندم تبدیل شد به لبخند و لبخندم به قهقهه... یلدا با نگرانی نگاهم میکرد:
-چرا میخندی؟
-که طاقت نداره منو تو اون وضع ببینه اره؟چطور طاقت داره بزنه تو سرم و بگه خفه شو هرچی که بزرگترت میگه هست..ولی وقتی بخاطر خودخواهی خودش منو تو اون وضع انداخت دلش رو نداره هانا رو ببینه؟
-هانا زود قضاوت نکن..
صدام رو بالابردم: چی رو قضاوت نکنم؟مگه دیگه زودی هم مونده؟خودش با دست خودش منو به اون روز میندازه بعد میگه نمیتونه منو ببینه؟انقدر سنگدل شده؟حتی نخواست بفهمه نفس میکشم یا مردم؟
- چرا همیشه همه باید تو رو درک کنن؟ محض رضای خدا یکبارهم تو ماهارو درک کن ،پدرت رو درکش کن..وضعیت هیچ کدوممون خوب نبود!
-چطور وقتی من میخوام درکم کنن همه خودشون رو میزنن به کوچه علی چپ..ولی اینجور مواقع همه از من انتظار دارن؟اتفاقا اصلا درکش نمیکنم..اصلا نمیفهممش..همونجور که اونا منو نفهمیدن..خوبه ..اینجوری همه باهم بی حساب میشیم
-هانا اون مردی که تو داری اینجوری دربارش حرف میزنی پدرته! بزرگت کرده ،جنابعالی با اون خانواده 24 سال زندگی کردی، تو حق نداری با مردی که نگرانیش رو به عینه دیدم اینجوری حرف بزنی،من بهت این اجازه رو نمیدم...بهتره رفتارتو اصلاح کنی ...با جدیت تو چشماش زل زدم:
-مگه من دخترشون نبودم؟مگه همون مرد پدر من نبود؟وقتی ازشون خواستم تو زندگیم م*س*تقل باشم چیکارم کردن؟درکم کردن؟منو فهمیدن؟پابه پام حمایتم کردن؟نه..!هیچ کدوم از این کارهارو نکردن..اونا یک سال تموم از من وزندگیم گذشتن.. اون موقعی که تو افسردگی خودم دست و پا میزدم هیچ کدومشون نیومدن احوالم رو بپرسن ، روزا و شبام رو تو اون کیلینیک مزخرف زیر نظر اون پزشک سپری میکردم ،اونم باچی؟با یه مشت قرص و دوا ! کسی نیومد باهام حرف بزنه اون موقع انتظار داشتم خانوادم حمایتم کنن اما این کار رو نکردن...ولی تنها کسی که ظاهرا حمایتم کرد اون پزشک بود... من روز به روز با افسردگی حادم دست و پنجه نرم میکردم اما با خانواده خودم جز با تلفن زدن ارتباط نزدیکتری نداشتم حالا به نظرت توقع مزخرفی نیست که از من توقع درک کردن رو داشته باشن؟"درک" به حرف نیست یلدا..اینجور موقع ها مرد عمل میخواد .. هر کی با من هر کاری کرده باشه من همون برخورد رو بهش پس میدم....کمی چرخیدم و دستامو تو هم قفل کردم: حالا هم فکر میکنم وقتش رسیده!
اون مرد هم حتی حاضر نشد بیاد منو ببینه..هرچند حدس میزدم..از منصور خان...بزرگ خاندان نباید انتظار های این چنینی داشت..دخترش داشت یک هفته جون میداد..حتی ممکن بود برای همیشه لال بشه بعد ایشون حتی یه دیدار هم نیومدن...باز به معرفت برادرش..اینم برادر همون مردِ..ولی زمین تا اسمون باهم فرق دارن.
-مثل همیشه داری واسه خودت میبری و میدوزی. حتی نمیذاری من حرف بزنم..
-من اون چیزی رو که میخواستم شنیدم...به بدبختی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که این جمله رو بشنوم یا نه که متاسفانه یا خوشبختانه موفق شدم بفهمم پدرم چه ادمی هست..! فهمیدم که مرده و زنده ام براشون فرقی نداره...کسی که حاضر نشده برای یکبار بیاد ملاقات دخترش برای من با یه غریبه فرقی نداره.
دیگه حرفی نزد..از عصبانیت پاهامو تکون میدادم..یعنی من اینقدر براش بی ارزشم؟هه...معلومه چه سوالی دارم میپرسم..اگه براش ارزش داشتم حداقل شب خواستگاری از من نظر میخواست..برای یه لحظه تو ذهنم چیزی جرقه زد..داغ بودم..عصبی بودم..شنیدن اینکه پدرم حاضر نشده منو ببینه عصبی ترم میکرد..برای همین بدون فکر گفتم: من تصمیمم رو گرفتم
با شتاب سرش رو بالا اورد و گفت:تصمیم چی؟
تند تند سرم رو به نشونه تایید تکون دادم:
-اره ..تصمیمم رو گرفتم..نگاهش تواءم با استفهام بود...:
romangram.com | @romangram_com