#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_108

مامان- بس کنین.. اردلان تو که از اینا بزرگتری اروم تر باش یکم ..هانا وسایل شام رو حاضر کن ..

اردلان- ای بابا زن داداش خب یاد یه خاطره افتادیم .. شماهم زورت به من رسیده ..این دختر غول بیابونیت وایساده اینجا به من چشم غره میری؟

-کی غول بیابونیِ؟؟

-کی؟ عزیـــزمی ..!من گفتم غول بیابونی؟؟من غلط کنم ...تو تاج سر مایی! مامان با تاسف سری تکون داد و این مقدمه ای شد برای اینکه دیگه خنده بسِ و موقع حاضر کردن بساطِ شامِ . . .

همگی سر میز نشستیم .. مخصوصا جایی کنار عمو برای خودم باز کردم.. عمو بشقابم روبرام پر کرد .. حتی نمیتونستم یک لقمه کوچیک بخورم ..منی که غذای مورد علاقم فسنجون بود امشب با دیدنش حس کردم معدم ظرفیت تحملش رو نداره .. موقع جمع کردن سفره منو هانیه مشغول بودیم ارسام کنار من اومد گفت:

-شما بفرمایید ..من جمع میکنم..!! اون لحظه لیوانی رو که دستم بود دلم میخواست بزنم تو سرش ..چنان با خشم نگاهش کردم که اروم و بی حرف نشست کنار پدرش .. ظرف هارو با کمک هانیه داخل ماشین ظرفشویی گذاشتیم و نشستیم تو جمع ..!

بعد از کمی حرف زدن بابا گفت:

-خب جشن امشب دوتا بهانه داشت .. بهانه اول اینکه یه دور همی با مرتضی جان به مناسبت تایید قرارداد جدید داشته باشیم ..و اما دلیل دوم ..سکوت کرد ..نمیدونم چرا میلرزیدم ..تو دلم خدا خدا میکردم دلیل دوم رو نگه ..از خدا میخواستم اونجا میون اون همه ادم پس نیفتم ..عمو که کنارم نشسته بود متوجه لرزش بدنم شد ...:

-خوبی؟ نمیتونستم حرف بزنم. ..فقط سرمو به معنی نه تکون دادم ..عمو دستمو گرفت:

-دستات چرا انقدر سرده؟..پاشو برو تو اتاقت .. از خدا خواسته پذیرفتم ..به محض اینکه بلند شدم بابا صدام کرد:

-کجا دخترم؟ میدونستم اگه بمونم از اون چیزی که میترسیدم سرم می اومد ..عمو که دید حرفی نمیزنم کمکم کرد:

-منصور جان بذار بره ..حالش زیاد زیاد خوب نیست. .

-اتفاقا باید بمونه. دیگه مطمئن بودم با یه چوب خشک هیچ تفاوتی ندارم ..این همه اصرار برای موندن چه دلیلی میتونست داشته باشه؟

عمو-منصور..حالش خوب نیست..بذار استراحت کنه ..موندنش چه فایده ای داره؟تموم تنش یخ کرده .. احساس میکردم یکم دیگه وایسم دنیا پیش چشمام سیاه یشه .. بابا با میلی موافقت کرد :

-بسیار خب..مرتضی جان ادامه بحث رو میگه ..ولی اگه تا این حد حالت بده میتونی بری.. هرچند اگه میموندی خیلی بهتر بود.. نه بابا..توروخدا ادامه نده..نمیخوام فکر کنم دیگه هیچ راهی ندارم..نمیخوام فکر کنم تمام امیدم رو از دست دادم.. اخرین نگاه قدر شناسانه ام رو به عمو دوختم و با دو خودم رو به اتاقم رسوندم..اون هم جوابم رو تنها با لبخندی داد سرمو تو بالشتم فرو کردم..خدایا توکلم به توئه ..ناامیدم نکن..نذار..... گوشیم زنگ خورد..جواب ندادم...برای بار دوم زنگ خورد..بازم جواب ندادم..به پنجمین بار کشید..باز هم بی جواب گذاشتم..اس ام اس اومد:

-هانا نصفه جون شدم..توروخدا جواب بده .. با دستایی لرزون گوشیمو برداشتم به اولین بوق نکشیده جواب داد:

-الهی تو کوفت بگیری من از دستت راحت بشم..اخه بچه میدونی چند دفعه ست زنگ زدم..؟نزدیک 1000 دفعه ست دارم شماره تو میگیرم..کجایی؟اوضاع در چه حاله؟به زور کلمه هارو تو یه جمله قرار دادم:

-خونه...منتظرت موندم ..کجایی؟

-توی راهم..منتظر بابام بودم..هانا چته..چرا صدات اینجوریه؟همون لحظه هانیه درو رو باز کرد و پرید تو.. صدای یلدا از اون سمت خط به گوشم میرسید..:


romangram.com | @romangram_com