#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_107
نصف سهام کارخونه بابا به اسمش هست..عمو هم هر چند وقت یکبار یا با رعنا یا خودش تنها میاد بهمون سر میزنه.. در حقیقت بابا برای اردلان یه پدر محسوب میشه ...بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشستیم..من بین هانیه و عمو نشسته بودم ..در این بین سنگینی نگاهی رو حس میکردم..میدونستم از کیه و برای همین سرم رو بالا نمی اوردم ..اخه یه ادم تا چه اندازه باید پررو باشه که میون این همه ادم زل بزنه؟کلافه با ریشه های شالم بازی میکردم .. هانیه هم مشخص بود کلافه شده چون همش بهم اشاره میکرد یه جوری در بریم ..:
-هانیه جان یه لحظه بیا تو اشپزخونه ..و با ببخشیدی جمع رو ترک کردم..
هانیه- ای خدا خیرت بده ایشالا .. کلافه شدم ..
-دلم میخواد پرتشون کنم برون ..حیف که مهمون هستن ..!و لیوان اب رو پر کردم تا یه کم اب بخورم..
-هیچ از نگاهای این پسره به تو خوشم نمیاد .. اب تو گلوم شکست .. دوتایی برگشتیم عمو پارچ اب رو از یخچال بیرون اورد و قورت قورت سر کشید و اون وسطاشم دوتا میزد به کمرم:
-یواش تر دختر..خفه نشی حالا!
-تو هم فهمیدی؟
-من که هیچی ..امواتمون هم فهمیدن ..!! ببینم شیطون ..خبریه؟با چشم غره:
-دستت درد نکنه ..حالا خوب جنابعالی از سیر تا پیاز رو خبر داری..
-میگم خشن شدی بد بد نگاه میکنی .. خب ادم ازت میترسه ..یکم ملایم تر چشم غره برو ..!
-حالم ازش بهم میخوره ..تازه میخواستم بهانه جور کنم با نیش باز پرید وسط حرفم:
-زن داداشِ اعظم اجازه رو صادر نکردن..!
-دقیقا ... خوشم میاد این داداش و زن داداشت رو میشناسی ..اخه مهمونی زورکی هم میشه؟نه خداییش میشه؟ قیافه متفکری به خودش گرفت:
-نه حق داری ..نمیشه ..با هانیه بهش نگاه کردیم و پق زدیم زیر خنده
اردلان- کوفت ..میدونم داری به چی میخندی.. خودشم پا به پای ماخندید ..
هانیه -اسمش چی بود؟اهان ندا ..صداشو جیغ و تو دماغی کرد: اوا اردلان جان چرا خورش نمیخوری .. اوا چرا سالاد نمیکشی ..اینم بذار ..اهان بذار اون یکی رو هم بیارم ..از خنده خم شده بودم و دلمو گرفته بودم
اردلان-عجب غلطی کردم شمادوتا رو اون شب با خودم هم بردم ها
مامان اومد تو اشپزخونه و گفت:
-اروم تر..ابرومون رفت ..به چی میخندین شماها .. تا این جمله رو شنیدیم از خنده روپامون بند نبودیم.. این جمله رو دقیقا ندا اخر شب موقعی که تو اتاق داشتیم حاضر میشدیم به زبون اورد
romangram.com | @romangram_com