#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_104

-منصور جان..دخترم رنگ به چهره نداره..چه اجباری هست؟رو به من با لبخند گفت:

-برو بابا جان.. لبامو بهم فشردم و با ناراحتی به بابا نگاه کردم..فکم رو بهم ساییدم..حتی جلوی مهمون ها هم نتونست بهم زور نگه..حتما باید یه "بایدی" تو کار می بود..! ببخشید ارومی گفتم و تند تند از پله ها بالا رفتم..درو که پشت سرم بستم نفس عمیقی از رهایی اون جمع مزخرف کشیدم..صندل هامو هرکدوم به گوشه ای پرتاب و خودمو رو تخت ولو کردم..

دلم شدید هوای نوشتن داشت .. هوای نوشتنی که بواسطه اش بتونم خودم رو رها کنم .. دفترم رو از کشوی پاتختیم بیرون کشیدم و خودکارم رو میون انگشتام فشردم ..همه ی کلمه ها بهم هجوم اورده بودن .. نمیدونستم از کجا شروع کنم .. چشمام رو بستم و از بار کلمات توی سرم حجم کم کردم .

حس نوشتن دارم و یک دنیا حرف .. اما این بار ..واژه ها حقیرند ..برای بیان فریاد دلم ..!

پس سکوت خواهم کرد .. تا شاید وجدانم به درد اید ..فقط شنیدنی ترین و خواندنی ترینش اخرینش است:

زندگی مرا بارها و بارها در هم کوبید ..میکوبد ..خواهد کوباند ..اما صدای شکستنم را کسی نشنید ..نخواهد شنید .. و این منم . . . "قهرمان خــودم"

دوبار..سه بار .. جمله ام رو خوندم ..شدید به دلم نشسته بود ..صدای زنگ اروم گوشیم بر ارامش جسمم رخنه کشید ..ارتباط برقرار شد..و من همینطور جمله ام رو میخوندم ..از پشت خط صدایی نمیومد..جز نفسهای پی در پی..:

-قشنگه نه؟

-مثل همیشه ..عالیِ .. ...باز داری بهش فکر میکنی؟

-چاره ای دارم؟

-با این فکرات فقط خودتو عذاب میدی.. صدام لرزید:

-کارم به جایی کشیده که خودم دارم خودمو عذاب میدم .. هیچ کس هم براش مهم نیست .. تنها کسی که میتونه حرفم رو بفهمه دفتر نوشته هامِ ..

-الان اومدن؟

به در بسته اتاق خیره شدم:

-اره..همشون پایین نشستن ..

-زیاد بهش فکر نکن..الان میام ..

با تعجب گفتم: میای؟

-اره میخوام بیام ببینم اصلا قضیه از چه قراره .. میام تا بلکه شاید بتونم پدرتو راضی کنم ..فعلا.. ارتباط قطع شد..چشمامو بستم..لب گزیدم ... با صدایی لرزون زمزمه کردم:

-خدایا کمکم میکنی؟مگه نه؟یه راهی پیش روم بذار ..جملات دفترم رو از ابتدا خوندم .. نمیدونم چقدر گذشته بود و تو حال خودم غرق شده بودم..دفتر رو بستم و بلند شدم ..به محض اینکه برگشتم یه دور سکته رو زدم خدایا این بود راهی که میخواستی جلوی پام بذاری؟تو که منو م*س*تقیم فرستادی تو چاه!لبمو تر کردم و با ترس در حالیکه دستم رو دهنم بود با تته پته گفتم:


romangram.com | @romangram_com