#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_103

-کدوم حرفا؟

-خواستگاری و چمیدونم همینا ..! سرم رو پایین گرفتم و برای حدودا یک دقیقه به کف زمین خیره بودم ..اه عمیقی بیرون دادم و سرم رو بالا اوردم:

-میدونی تنها مشکل من تو این خونه چیه؟هم تنها ترین و هم بزرگترینش ..؟ دستاش رو از هم باز کرد:

-این چه ربطی به سوال من داشت؟ بی توجه بهش گفتم:

-اینکه همه فکر میکنن خیال پرداز ماهری ام ..! اگه از همون اول نسبت به حرفام بی اعتماد نبودن و اونو یه شوخی حساب نمیکردن ..... الان انقدر واسه اثبات حرفام خودمو به در و دیوار نمیزدم تا بتونم به همه بفهمونم کلمه به کلمه اش حقیقته ..! البته از تو هم انتظاری ندارم..فکرت واسه حرفای من خالیِ...مکث طولانی کردم..

-ولی حداقل از تو توقع داشتم جور دیگه ای باشی و مثل بقیه حرف امشبم رو چرت نشمری .. خواستم از در برم بیرون که دستمو گرفت:

-من کی حرفاتو قبول نداشتم؟برگشتم:

-من ازت توقعی ندارم خواهری .. فقط خسته شدم از اینکه حرفی رو که میزنم باید صد دفعه تکرار کنم .. وقتی دفعه اول دهنم رو میبندن واسه دفعه دوم تلاش میکنم..وقتی برای بار دوم هم بهم اهمیت نمیدن....زیاد برام مهم نیست بفهمن راست میگم یا دروغ .. بیخیال..زیاد درگیر نشو.. ولی چیزای امشب هم اتفاق میوفته ..پوزخندی زدم:

-تو هم بالاخره از دستم راحت میشی و تنهایی تو اتاقم کیف میکنی ..رفتم بیرون ..بابا منو دید :

-دخترم کجا رفتی بیا بشین.. اینجور مواقع میشم دخترشون..با چشمای خالی از احساس به کسی که اسم پدرم رو داشت خیره شدم..صورت بابا رنگ تعجب گرفت ولی خودشو حفظ کرد و به روی خودش نیاورد رفتم کنارش نشستم..مامان ارسام:

-خوبی هانا جان؟

به زور لبخند زدم:

-خیلی ممنون ..

مامان ارسام-زنده باشی دخترم.. سلامت باشین کوتاهی گفتم و ترجیح دادم حرفی نزنم.. بابا و اقا مرتضی سرگرم حرف زدن شدند و مامدر ها هم همینطور..این میون من و ارسام بی حرف به بحث های حوصله سر برشون گوش میکردیم.. طبق معمول بحث پدرها از سیاست و نرخ گرونی جامعه بود!..چه بحث شیرنی ..! به مادرم هم اصلا نگاه نکردم که ببینم درباره چی حرف میزنن..بی حوصله به صفحه تلویزیون خیره شدم.. برای لحظه ای نگاهم با نگاهش برخورد کرد..خواستم نگاهم رو بگیرم ولی دیر شده بود... چند لحظه سر تا پاش رو بر انداز کردم.. تیپش میونه اسپرت و رسمی بود..اگه دو دقیقه میموندم دق میکردم.. با معذرت میخوام گفتنم نظرشون رو جلب کردم.. سر همه به طرفم برگشت

اقا مرتضی- بله دخترم؟

-شرمنده . راستش من امشب حالم زیاد خوب نیست..مشکلی نداره تنهاتون بذارم؟ بابا با چشمای که اتیش ازشون شعله میکشید نگاهم کرد..انقدری خالی بودم از هر حس و احساسی که حتی حوصله جواب نگاه پدرم رو نداشتم..! ولی اقا مرتضی با خوش رویی جواب داد:

-چه اشکالی دخترم..برو استراحت کن.. از جام بلند شدم که با صدای پر از تحکم بابا سرجام ایستادم:

-هانا جان..بشین. خوب نیست مهمون هارو تنها بذاری دخترم.. " هانا جان" ای که گفت از هرار تا فحش بدتر بود..جوری تو چشمام خیره بود و حرف میزد که مشخص بود یه جور تهدید نهفته ست..! دسته های مبل رو تو دستم فشردم..حتی امشب هم اجبار؟نمیدونم چهره ام چجوری بود..ولی میدونستم کمی اخمام توهم گره خورده..مامان ارسام پا در میونی کرد:

-چه اشکالی داره اقا منصور؟ برو دخترم..برو استراحت کن..بابا که دید حرفی برای گفتن نداره اخه ای گفت که اقا مرتضی جواب داد:


romangram.com | @romangram_com