#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_101

به سمت تراس اتاقم حرکت کردم .. در تراس رو باز کردم و تو دل سیاهی شب گم شدم .. امشب از اون شبایی بود که اسمونش پراز ستاره ست .. لبخند نیم بندی زدم .. حتی ستاره ها هم جایی تو دل اسمونشون برای خودشون دارن .. حق موندن تو دل اسمون رو دارن ..من حتی حق موندن تو خونه ی پدریم رو هم ندارم .. فکر کردن به این چیزا دردی رو از من دوا نمیکرد..از تراس بیرون اومدم و درو بستم.. صدای زنگ خونه بلند شد..سرم با شتاب بلند شد .. به عقربه های ساعتم خیره شدم..تلخندی زدم:

-بشمر هانا .. دیگه از این فرصت ها گیرت نمیاد .. ثانیه های ازادی تو بشمر که وقتی در بند اسارت بودی حسرتشون به دلت نمونه .. بشمر که از امشب باید یه خاطره پررنگ تو ذهنت نقش ببنده ..





***

جلوی در ایستاده بودیم و منتظر استقبال مهمون ها بودیم ..استرسم هر لحظه شدید تر میشد .. با حالتی عصبی پوست لبم رو میکندم و به در ورودی خیره بودم .. به خودم تشر زدم:

-اروم باش دختر..چه مرگته .. چرا انقدر هول کردی .. اروم ..صدای سلامشون رو شنیدم .. چشمامو بستم تا نبینمشون .. خصوصا گل پسرشون رو ..!!دستام هر لحظه یخ تر میشد .. چشمامو باز کردم .. ولی خبری از ارسام نبود.. بابا:

-مرتضی جان ..ارسام کجاست؟

اقامرتضی- یه کاری براش پیش اومد..گفت خودش رو میرسونه ..

با شنیدن این حرف به قدری خوشحال شدم که اگه اون لحظه بهم میگفتن تو قرعه کشی بانک پول میلیونی برنده شدی انقدر خوشحال نمیشدم .. همین که فعلا پاش تو این خونه نمیذاشت خودش نماز شکر داشت ..! با خوشحالی با مادرش روب*و*سی کردم و به اقا مرتضی هم سلام دادم که جوابمو گرم داد .. خواستیم بریم داخل که زنگ به صدا درومد .. مثل لاستیک پنچر شدم .. خدایا یعنی رسید ..؟ نفسام تند شده بود.. انقدر انگشتام رو توی گوشت دستم فرو کرده بودم که پوست دستم به گز گز افتاده بود .. ای کاش میفهمیدن من چقدر از این پسر متنفرم .. انقدری که حاضر نیستم برای دقیقه ای نگاهم با نگاهش تلاقی کنه .. بدون اینکه بهش توجه کنم راه پذیرایی رو در پیش گرفتم و روی یکی از مبل ها نشستم که با چشم غره مامان مواجه شدم ..سمتی که من نشسته بودم به راحتی به در ورودی دید داشت .. دسته گل بزرگی رو تو دستاش گرفته بود

مامان در حالیکه به من چشم غره میرفت رو به بابا گفت:

-منصور جان گل رو از اقا ارسام بگیر..دستشون خسته شد..

بابا- زحمت کشیدی پسرم..

ارسام- این حرفا چیه..قابل شمارو نداره عمو جان..

با انزجار رومو برگردوندم..پسره خود شیرین..نرسیده عموجان عموجان راه انداخته ..همین جوری تو دلم بهش فحش میدادم..میون خود درگیری هام هانیه سقلمه ای به پهلوم زد:

-دسته گل رو داشتی؟ریز ریز خندید..

-خودش و دسته گلش دوبله بخوره تو فرق سرش..

هانیه با شیطنت ادامه داد:

-نگو این حرفو... نگاه چه تیپ جنتلمنانه ای زده.. واسه تو اینجوری تیپ زده یه نیگا بهش بندازی!


romangram.com | @romangram_com