#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_100
-دخترم؟ هه جالبه...دخترم...کدوم دختر مادر من؟ کدوم دختری رابطه اش با مادرش اینجوریه؟ کدوم مادری مدتها نمیاد حالی از احوال داغون دخترش بپرسه؟کدوم مادری با دیدن زخم دخترش احساس بی تفاوتی بهش دست میده؟کدوم مادری وقتی میبینه زخم دخترش داره تشدید میشه مرحمش نمیشه تا زخمش رو درمان کنه؟
مامان بی صدا اشک میریخت..:
-چرا گریه میکنی مامان؟من اون همه مدت چشم انتظار بودم تا بیای پیشم؟اون کسی که باید زار بزنه منم نه شما...
مامان-درسته کوتاهی کردم برات...ولی بالاخره اومدم...نیومدم؟
همه ی حسرت هامو تو چشمام ریختم و به پوزخندم اجازه دادم روی لبام پخش بشه: چرا ...اومدی...ولی دیر اومدی....اونقدری دیر که دیگه خالی شده بودم از هر حسی،اونقدری دیر اومدی که جایی برای برقرار کردن رابطه قبلمون باقی جا نذاشتی...اومدی مامان ، ولی وقتی رسیدی که تنها حسرت رو دلم حاکم بود و زبونی برای بیان حرفهام نداشتم، تو از روحیه حساس من خبر داشتی،تو مادرم بودی، هم جنس خودم بودی تنها کسی که میتونستم باهاش اروم بشم، ولی خیلی کوتاهی کردی ،این چیزاست که آزارم میده وسوهان روحم شده.
مامان-هانا ما صلاحتو میخواییم..اینجوری نگو..
داد زدم:
-صلاح؟چه جالب...صلاح من تو بدبختیمه؟اره شما صلاح منو اینجوری میبینین؟ فکر کردین من احمقم یا نفهم؟کدومش؟فکر کردین انقدری بچه ام که ندونم این همه تهیه تدارک برای چیه؟میخوایین منو خر کنین که بگین بهونه ی دور همیِ؟یعنی مــــن انقــــدر نفهمـــم کـــه ندونــــم امشـــب خواستگــــاریــــه؟؟
رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد..:
-چ...چی..م...میگ..ی...
هانیه با تعجب نگاهش بین منو مامان در گردش بود:
-هانا تو چی میگی؟
به خودم اشاره کردم و با همون انگشت زخم به سینه ام زدم:
-من؟؟؟من چی میگم؟؟ من دارم حرفمو میزنم..من فقط میخوام بگم دیگه یه دختر 12 ساله نیستم که سرم رو شیره بمالن..!
هانیه-مامان هانا چی میگه؟
قبل از اینکه حرف بزنه انگشتم رو گذاشتم رو میز:
-باشه..ولی..ببینین امشب چه شبیه که من دارم این حرفا رو میزنم..امشبو یادتون باشه... اگه من بدبخت شدم..مقصرش فقط و فقط تو و بابا هستین..اگه من بدبخت شدم هیچ کس رو مقصر نمیدونم جز شما دونفری که خیر و صلاح من رو میخوایین.. فرصت حرف زدن رو ندادم و عصبانی راه اتاقم رو پیش گرفتم.. درو پشت سرم کوبیدم بهم..تا نشون بده چقدر عصبانی هستم..از شدت عصبانیت دستام لرزش خفیفی داشت..به سمت قاب عکسم رفتم و محکم به زمین کوبوندمش..قاب عکس شیشه ای شکست و هزار تکه شد..هر تکه اش یه گوشه پارکت ها افتاد..
بازهم ارامش به بند بند وجودم تزریق شد.. خودم رو روی تختم پرت کردم..به تیکه های ریز شده قاب شکسته چشم دوختم..زیر لب با خودم تکرار کردم:
-اره..اگه به اندازه سر سوزنی برای من اهمیت قائل بودین، 1 سال تموم منو به حال خودم رها نمیکردین ..! چیزی برام کم نذاشتن.. ولی عقده اون 1 سال بدجور روی دلم مونده بود.. حالا یک شبه محبتشون قلنبه شده..چون به فکر منن.. چون صلاحم رو میخوان دارن به جای من تصمیم میگیرن .. اگه من برای شما مهم بودم .. اون 1 سال رو جای رها کردن من، کمی راهنماییم میکردین ..کمی دلداریم میدادین،نه اینکه همدم شب و روزم بشه یه دوست که برام چیزی از خواهر کم نذاشت .. گاهی اوقات یه غریبه هر چند اشنا،شرف داره به هزارتا اشنایی که اونارو از گوشت و خون خودت میدونی .. همون دختر غریبه کارایی برام کرد.. لطفایی در حقم کرد که هیچ کدوم از شماها برام انجام ندادین ..
romangram.com | @romangram_com