#باغ_پاییز_پارت_99
-چی میگی پاییز . یعنی تو یادت نمیاد؟
بدون اینکه بخوام با صدای بلندی فریاد کشیدم:
-چی رو باید یادم بیاد بهار؟ د حرف بزن بفهمم چه بلایی سر من اومده. چرا این همه متنفرم؟ چرا هیچ چیزی برام جذابیت نداره؟ وای بهار بگو دارم دیونه میشم ...
به چشمهای بهار که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم. بهار آب دهانش رو قورت داد و زیر لب حرفی زد .
-چی میگی بهار؟ بلند حرف بزن ببینم چه بلایی سر من اومده.
بهار سر تکون داد و گفت:
-نه نه . ای کاش حرفی نمیزدم . باورم نمیشه یعنی تو همه چیز رو فراموش کردی؟ نه این امکان نداره . من در تمام این مدت فکر میکردم که یادته و به روت نمیاری . من فکر میکردم که دلیل این همه نفرت روخودت خوب میدونی . برای همین هیچ وقت باهات مخالف نبودم و سعی میکردم منطقی آگاهت کنم .وای نه خدای من . من باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که فراموش کردی ...
دستش رو روی سرش گذاشت و با ضربه به پیشونیش زد .حس گنگی داشتم .خیلی دلم میخواست بدونم در گذشته برای من چه انفاقی افتاده و دلیل این همه نفرت رو بفهمم . اما بهار با حرفهاش مثل مته ای بود که توی اعصاب ضرب دیده من فرو میرفت . ای کاش درست و منطقی حرف میزد . من باید می فهمیدم که چرا این همه با خودم فکر میکنم .من باید میفهمیدم . آره باید دلیل این همه نفرت رو میفهمیدم .
-بهار ترو به خدا حرف بزن .من هیچ چیزی یادم نمیاد .
romangram.com | @romangram_com