#باغ_پاییز_پارت_96


سر بلند کردم و به چشمهای سیاهش چشم دوختم . پشمهاش پر از اشک شده بود . صداقت در کلامش فریاد می کشید . میخواست این رو بفهمم؟

-پاییز من دوستت دارم . بیشتر از هر کسی .حتی بیشتر از خودم . پاییز من بچه نیستم که فردا پشیمون بشم . من عاشقتم پاییز ترو به خدا درکم کن پاییز . تو چشمای من چی میبینی پاییز؟ دروغ؟ ریا؟ بگو پاییز آیا تو چشمهای من چیزی جز صداقت میبینی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-مطمئن باشم که همه جا باهامی؟ مطمئن باشم که تکیه گاه امنی دارم؟ مطمئن باشم که میتونم سرم رو روی شونه هات بزارم و گریه کنم؟ سروش مطمئن باشم که تو همیشه با منی؟

سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:

-توچی؟ من مطمئن بشم؟ بدونم که من رو دوست داری؟ همونقدر که من تو رو میخوام من رو میخوای؟ پاییز بگو. بیشتر از این منتظرم نذار ...

نگاهش حاکی از نیاز بود . نیاز داشت که بهش بگم که عاشقشم . دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم . چشمهام رو به شچمهاش دوختم و لبخند زدم . شیرینترین خنده دنیا رو تحویلم داد و گفت:

-همه چیز رو خوندم پاییز نمیخواد حرف بزنی . پاییز .پاییز . وای پاییز یعنی تو مال من میشی؟پاییزِ سروش. آه خدای من چقدر توی این دو سال سختی کشیدم . شبها توی رویاهام تو رو مال خودم میدیدم . وای پاییز اگر بدونی چقدر خوشحالم ... پاییز...

یهو ساکت شد و نگاهش رو به چشمهای من دوخت. هنوز لبخند روی لبام نشسته بود . دستم رو که توی دستهاش بود رو فشار داد و پرسید:


romangram.com | @romangram_com