#باغ_پاییز_پارت_82
از حرفش هم من و هم بهار به خنده افتادیم .
مامان توی باغ زیر درختی ایستاده بود . با لبخند به سمتش دویدم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-پس کجا موندید مادر؟ دلم هزار راه رفت ...
صدای بهار رو شنیدم که با خنده گفت:
-مامان جون چرا اینقدر نگران ما هستی؟ ما دیگه بچه نیستیم ....
مامان با اخم رو از من گرفت و گفت:
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشید باز برای من بچه اید ...
و برگشت و با اخم به سمت اتاقمون رفت و خندیدم و رو به بهار گفتم:
-چرا دست می زاری رو نقطه ضعفش؟
romangram.com | @romangram_com