#باغ_پاییز_پارت_81
بهار لبخندی زد و چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت . حس کردم امروز خیلی خسته شده .
-چرا باورم نشه . من هم اون زمان که این موضوعات رو برام تداعی میکردند پیش خودم تجزیه و تحلیلش میکردم و گاهی اوقات به نتیجه ای هم نمی رسیدم .
-من تجزیه و تحلیلشون نمیکنم بهار حرفهایی رو که زدی رو پیش خودم تکرار میکنم ... صدباره و هزار باره ...
-پاییز جونم این که خیلی خوبه . این روش خیلی خوبیه برای اینکه انسانها راه درست رو پیدا کنن . دیگه از اون زمون خیلی گذشته که با زور مشت و لگد انسانها رو میخواستند مثلاً به راه راست هدایت کنند . حالا باید آدمها منطقی باشند. الان با این علم و تکنولوژی حداقل چیزی که از انسان توقع میره اینکه تعقل کنه . پس تو هم جزو همون دسته آدمها هستی . چرا فکر میکنی که بده داری تعقل میکنی؟
-نمیدونم بهار ذهنم خیلی درگیر. گاهی اوقات احساس میکنم دچار مشکل حادی شدم که چاره ای براش پیدا نمیکنم .
-پاییز اصلاً این حرفها رو نزن . چرا اینقدر ناامیدی؟ پاییز من تو چشمای تو عشق به زندگی رو میبینم . پاییز اگه من میام این حرفها رو به تو میزنم . اگه از اعتقاداتم بهت میگم به خاطر اینکه واقعاً دوستت دارم و دلم میخواد تو هم عوض بشی. دلم میخواد از این اعتقادات کهنه و پوسیده که نسل به نسل چرخیده و بدون هیچ تغییری به دستمون رسیده دست برداری. دلم میخواد فکر کنی . دلم میخواد شک کنی . باید بپرسی . باید بخوای تا جواب بگیری . بپرس که من هستم . چرا من به وجود اومدم. چرا این ها رو ندونیم و نادون از دنیا بریم . چرا مثل خیلی ها فکر کنیم که به دنیا اومدیم و یه روز هم از دنیا میریم و با اومدن و رفتن ما هیچی چیزی از جاش تکون نخوره . چرا؟ این چرخه هستی ادامه داره . اصلاً این جهان آخرت که میگن چیه؟ کی هست؟ چرا نمیرسه؟ چرا این همه آدم به وجود میان؟ چرا در برابر یک نفر که از دنیا میره دو نفر به دنیا میان؟ پاییز تو حق داری فکر کنی . من حق دارم بفهمم . همه حق داریم .
با ایستادن ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم . سروش با لبخندی از آینه ماشین ما رو نگاه کرد و گفت:
-بچه ها ببخشید بین حرفتون ایستادم .
لبخند زدم و دوباره پیش خودم فکر کردم که تو همیشه بین حرفهای ما سرو کله ات پیدا میشه .
-اما محض اطلاعتون باید بگم ما رسیدیم ...
romangram.com | @romangram_com