#باغ_پاییز_پارت_141

-مادر جون در رو باز کن سروش ِ

چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهار با خنده از اشپزخونه بیرون رفت و مامان با دستش به پشتم زد . خودم هم خنده ام گرفته بود. تنها یک روز بود که او رو ندیده بودم اما انچنان دلتنگش بودم که باورم نمیشد. با خنده رو به مامان گفتم:

-از کجا فهمیدی سروش؟

خندید و گفت:

-چون بهم الهام شده بود...

با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:

-بهم گفته بود. دیشب تماس گرفت و گفت که امروز میاد اینجا.

سر تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. همزمان با ورود سروش به ساختمان به استقبالش رفتم. او پس از دست دادن با بهار نگاهش به صورت من افتاد و گرم پاسخ سلامم رو داد. بهار با خنده از ما فاصله گرفت و به محض دور شدن بهار سروش با شیطنت بوسه ای از گونه ام چید. از خجالت سر به زیر انداختم که او خندان به سمت مامان رفت. حس میکردم تمام بدنم در اتش میسوزد . چقدر گرمم شده بود. به سمت مامان چرخیدم که مامان رو به سروش گفت:

-مادر جون صبحانه خوردی؟

سروش با شیطنت گفت:

romangram.com | @romangram_com