#باغ_پاییز_پارت_140
-بهار این که خودش رو داغون کرد. چرا داره اینطوری میکنه؟
-نترس اون هیچ چیزش نمیشه در حال حاضر هانیه نیست. هانیه از هوش رفته. اینها همه از هوشمندی خداست ها....
شب وقتی سر بر بالش گذاشتم هنوز تصاویری رو که در اون کلاس دیده بودم به یاد داشتم. هنوز حرفهایی رو که اون روز از استاد و کامیار و بهار شنیده بودم به یاد داشتم. با یاد اوری پسر بچه ای ده ساله که سر رسید شعرش رو جلوی استاد قرار داده بود لبخند روی لبم نقش بست. اون پسر بچه تمامی شعرهایی رو که برایش از طریق هوشمندی حواله شده بود نوشته بود. چه شعرهای زیبا و قشنگی بود و پر مفهوم. اونقدر از جلساتشون استقبال کرده بودم که از بهار میخواستم باز هم من رو به کلاسشون ببره.
هنوز ذهنم مشغول هانیه بود که این جلسه هم نتونستند بنفشه رو به کانال نور بفرستند و در حین فکر کردن به او خوابم برد.
وقتی اولین اشعه های خورشید تن سردم رو با تابشش گرم کرد از رخت خواب بلند شدم. نگاهم به پرده کشیده شده روی پنجره افتاد. سر برگردوندم و جای بهار و خالی دیدم . با خمیازه ای که کشیدم باز هم نتونستم جلوی کنجکاوی ام رو بگیرم و از جا بلند شدم و کورمال کورمال به سمت پنجره رفتم. نگاهم که به خورشید خانم افتاد با خجالت سر به زیر انداختم و در دلم زیباییش رو تصدیق کردم. در ان اول صبح ان همه شیطنت از کجا در وجودم پیدا شده بود؟ خودم هم کنجکاو بودم... با سرخوشی به سمت دستشویی رفتم و در همون مسیر به اشپزخانه سرک کشیدم. مامان و بهار هر دو پشت میز نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. بعد از شستن دست و صورتم به سمتشان رفتم و با صدایی بلند سلام کردم. هر دو همزمان به سمتم چرخیدند و سلامم رو پاسخ دادند. کنار مامان نشستم و با همان شیطنت گفتم:
-وای مامان معده کوچیکه بزرگه که هیچی روده و مری و کلیه ام رو خورد ....
هر دو زدند زیر خنده که مامان بلند شد و برایم لیوانی چای ریخت.
همانطور که سرگرم خوردن بودم زنگ اپارتمان به صدا در امد. بهار با کنجکاوی به من نگاه کرد و من شانه هایم رو بالا انداخت مامان که ما رو کنجکاو دید به بهار گفت:
romangram.com | @romangram_com