#باغ_پاییز_پارت_136


با اشتیاقی غیر قابل توصیف به همراه بهار و کامیار شانه به شانه وارد کلاس شدیم. بهار و کامیار گرم احوالپرسی با دوستانشون شدن و من از این فرصت استفاده کردم و به کلاس نظری انداختم. زمین ورزشی بود که به ردیف صندلی ها کنار هم چیده شده بودند و روبه روی صندلی ها میز وصندلی کوچکی به همراه تخته وایت بردی بود که ابتدای تخته با خط خوشی نوشته شده بود:

-در پس آینه طوطی صفتم داشته اند****آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

چقدر در نظرم شعرش پر مفهوم و زیبا بود. نگاهم رو از تخته کلاس گرفتم و به کسانی که به عنوان شاگرد پشت صندلی ها نشسته بودند چشم دوختم. از هر رده سنی ادم در کلاس حضور داشت از دختر و پسر 6 ساله گرفته تا پیرمرد و پیرزنی که به نظرم شصت ساله امدند. اونقدر از این متقاضی و مشتاقی که در رابطه با کلاس با هم صحبت میکردند خوشم امده بود که هنوز سر پا ایستاده بودم و نگاهشون میکردم. با ورد فردی که لباسی معمولی به تن داشت و کیف سامسونتی حمل میکرد نگاهش کردم. به محض ورودش همه به احترام از جابرخاستند و من با تعجب پیش خودم فکر کردم که چطور این مرد جوان میتواند استاد باشد. وقتی همه را دعوت به نشستن کرد سخنش رو با صدایی گرم و بلند شروع کرد.

اونقدر در کلاس فرو رفته بودم که هرکاری رو اونها میکردند من هم بدون اینکه اطلاعاتی از کارشون داشته باشم انجام میدادم. زمانی که استادشان با همان صدای گرمش زمزمه میکرد که بچه ها یک ارتباط بگیریم من هم مثل بقیه در سکوت چشمانم رو میبستم و در خیالم به این عملم که درست مانند احمق ها بود میخندیدم. واقعاً من چی کار میکردم؟ در همین اثنا بود که صدای فریاد زنی توجه ام رو جلب کرد. بی اختیار چشم باز کردم و به ان قسمت که صدا روشنیدم نگاه کردم. زنی با حدود سی سال سن فریادهای جگر خراشی میکشید که برای لحظه ای چندشم شد. دیدم هیچ کس حتی نگاهش هم نمیکند سرم رو برگردوندم و دوباره چشمانم رو بستم که باز هم فریاد زد و این بار با صدایی قریب به ناله گفت که سوختم. بسه تمومش کن. دیگه نتونستم بیشتر از این بر کنجکاوی ام تسلط پیدا کنم چشمام رو باز کردم و به اون نگاه کردم. بهار هم او رو نگاه میکرد. استاد بالای سرش ایستاده بود و مردی که در نزدیکی زن نشسته بود و به گمانم شوهرش بود دستش رو روی سر زنش گذاشته بود. از بهار با صدای اهسته ای پرسیدم:

-چرا جیغ میزنه؟

بهار بیتوجه به من گفت:

-فکر میکنم کالبد ذهنی باشه.

با اینکه چیزی از جوابش سر در نیاوردم دوباره سر برگردوندم و چشمانم رو بستم و از امال سوالهایی که به ذهنم فشار وارد کرده بود فاصله گرفتم که باز دوباره صدای فریاد زن بلند تر از پیش شد . با کلافگی نگاهش کردم که صدای استاد رو شنیدم که گفت:

-حرف بزن. اسمت چیه؟


romangram.com | @romangram_com