#باغ_پاییز_پارت_120


-ایشون نامزدم هستند ...

-مبارک باشه به سلامتی . پس چرا اینقدر بیخبر؟ از بابا دیگه انتظار نداشتم .

سروش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:

-حاج اقا هنوز برنامه ای تشکیل نشده وگرنه بابا حتماً شما رو در جریان قرار میداد.



حاج آقا سرش رو تکون داد و من پیش خودم گفتم راست میگه هنوز خبر نداره که سروش میخواد چی کار کنه وگرنه صداش تهران که هیچی ایران رو بر میداره و از این فکر عرقی سرد به پشتم نشست. خدای بزرگ خودم رو به خودت میسپارم . سروش رو از من نگیر. من تو این دنیا هیچ چیزی جز خودش نمیخوام. جز خودش که میدونم میتونم بهش تکیه کنم و اون هم مثل کوه پشتمه. حاج آقا سرش رو بلند کرد و با نگاهی بی تفاوت به صورتم گفت:

-خوب دخترم شناسنامه ات رو به من میدی؟

سرم رو با تعجب به سمت سروش گردوندم که نگاه مامان توجه ام رو جلب کرد. چشمانش برق عجیبی داشت که تا به اون روز ندیده بودم . سرم رو چرخوندم و به سروش گفتم:

-سروش جان نمیخوای بگی موضوع چیه؟


romangram.com | @romangram_com