#باغ_پاییز_پارت_119

-بحث اعتماد نیست. من نباید بفهمم که برای چی داریم می ریم اونجا؟

سروش با همون مهربونی ذاتی خودش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:

-به ضررت تموم نمیشه عزیزم نترس. حالا به خاطر من بیا بریم ...

و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد. با اینکه دلم میخواست قبل از ورودم به محضر بفهمم برای چی داریم به اونجا میریم اما برخلاف میل باطنیم دستش رو گرفتم و هر سه وارد محضر شدیم.

به محض ورودمون به محضر دفتر دار به احتراممون به پا بلند شد و با سروش احوال پرسی گرمی کرد و بعد در قبال سوال سروش که سراغ محضردار رو میگرفت گفت:

-حاج اقا منتظر شما هستند. تشریف ببرید داخل اتاق.

با سر خداحافظی کردم و پشت سر مامان و سروش به داخل اتاق حاج آقایی که سروش از اون به عنوان آقای کاظمی یاد کرده بود پا گذاشتم.

بعد از احوالپرسی گرمی که با هم داشتند حاج اقا یک سری مدارک از سروش خواست و سروش برگه ای روی میز گذاشت و بعد سند منگوله داری رو روی میز حاج آقا گذاشت. حاج آقا با لبخند پرسید:

-خوب سروش جان این دختر عزیزم باهات چه نسبتی داره؟

سروش نگاه مهربونش رو به صورت متعجب من دوخت و بعد با لبخند به سمت حاج آقا برگشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com