#باغ_پاییز_پارت_106
-سر... کوچه ... ام ... بیا سروش ... بیا که بهت بیشتر از ... هر زمانی محتاجم ...
-باشه خشگلم تو گره نکن .من تا یک ربع دیگه میرسم .
-آروم بیا ...
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-الهی من فدای اون دل مهربونت بشم . منتظرم باش .
و گوشی رو قطع کرد . ای خدای بزرگ خودت مراقبش باش . حالا دیگه جز سروش کسی رو ندارم که همه زندگیم رو به پاش بریزم . سرم رو بلند کردم و به باجه تلفن تکیه دادم . چقدر صداش ارومم کرد . خدای بزرگ کاری کن که همیشه اینطور دوستم داشته باشه .طاقت شکستن ندارم خدای بزرگ . نمیتونم ... اگه سروش ... وای نه ...
ماشین سروش که جلوی پام ایستاد از برهوت خارج شدم و نگاهش کردم . به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .لباسی شیک به تن داشت و موهاش مرتب و واکس زده بود . اما چهره اش درهم و ناراحت بود . جلوی پام ایستاد . زیر لب سلامی کردم . هنوز ازش خجالت می کشیدم . نگاهش رو به دریای طوفانی صورتم دوخت و بعد از اینکه آهی عمیق کشید گفت:
-پاییز حالت خوبه؟
romangram.com | @romangram_com